yunes_prg
پسندها
8

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سالها رفت و هنوز

    یک نفر نیست بپرسد از من

    که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

    صبح تا نیمه ی شب منتظری

    همه جا می نگری

    گاه با ماه سخن می گویی

    گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

    راستی گمشده ات کیست؟

    کجاست؟

    صدفی در دریا است؟

    نوری از روزنه فرداهاست

    یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
    چند بار وقتی که گذشته‌ام روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد، این امید را داشتم که به یک‌باره از همه‌چیز ببُرم: شغل، شهر، زن و دنیایم را عوض کنم - دنیایی از پی دنیایی دیگر، تا جایی که یک دورِ کامل زده باشم. - عاداتم، رفقایم، معاملات، مشتری‌هایم… اشتباه می‌کردم؛ اما وقتی متوجه شدم که دیگر دیر شده بود. با این روش فقط گذشته‌ام را توی خودم جمع می‌کردم و گذشته را زیادتر می‌کردم. زندگی به نظرم زیاده از حد تکه‌تکه و مغشوش می‌آمد، آن‌قدر که نمی‌توانستم آن را تا آخر دنبال خودم بکشم. هربار به خودم می‌گفتم: چه آرامشی، کنتور را صفر می‌کنم، تخته را هم با پاک‌کن پاک می‌کنم. اما فردای آن‌روز که به جای جدیدی می‌رسیدم صفر تبدیل به عددی شده بود آن‌چنان، که دیگر روی کنتور جا نمی‌گرفت. سرتاسر تخته هم پُرشده بود از اشخاص، مکان‌ها، صحبت‌ها، نفرت‌ها و اشتباهات.
    تو را با سکوت عمیقت نگاه بی کلامت و سقف چکه کرده از معرفتت به خورشید خداحافظی می سپارم تا شب دلتنگی مرا نبینی و مهمان اشک دیوار من نباشی که خدای ناکرده ذره ای د ررفتنت شک نکنی
    میگویند یک دست صدا ندارد اما شما باور نکنید
    گاهی اوقات یه دست از یک دل‌ تنها چیز‌هایی‌
    می‌نویسد که گوش دنیا سوت میکشد...
    ای کاش میشد یه گوشه نوشت خدایاامشب خیلی خستم فردا بیدارم نکن
    بس است لعنتــــــــــــی ...!!!!

    بــــ ــس است ...*


    خیالت را بگو رهایم کند ........!


    زنده ام هنوز ولی نه به لطف جانی كه مانده....به لطف استخوانهای لجبازی كه كه روی هم ایستاده و كوتاه نمی آیند
    خنده دار نیست؟...
    خیلی وقت است که ماجرا تمام شده است اما تو،
    هنوز درگیر آدمی هستی که روزگاری دلت را به دست هایش سپرده بودی،
    خبر می رسد : از تو گذشته است... رفته است... به " دیگری " رسیده است... و " دیگری "...
    می خندی....
    خنده ات می گیرد از فکر این که روزی، تو هم " دیگری " بودی ... برای آن که پیش از تو بود...
    می خندی و سعی می کنی تو هم، از او بگذری ...
    امـــا بـــرای عشــق مــا اون لحظه ی آبــی کجاست ؟؟؟

    عــــروسک قصه ی من پــس شب آفتابــی کجـاست؟؟؟؟؟
    دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
    تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریم...
    آوار پریشانیست رو سوی چه بگریزیم؟
    هنگامه ی حیرانیست خود را به که بسپاریم؟
    در تمـــــــام شـــب چــراغی نـیـــست
    در تمـــــامِ دشـــت
    نیــست یـــک فــــــــــــــــــریــــاد
    ای خــــداونـدانِ ظلـمــــت‌شاد

    از بهـشتِ گــنــدِتــان، مــا را
    جــــاودانـــه بـــی‌نـصیبـی بـــاد

    "احمد شاملو"
    رو اعصاب تر از اون گروهی که نمیفهمن آدم دوستشون داره ...
    اون گروهی هستن ؛
    که نمیفهمن آدم ازشون متنفره ... !!
    ما دو دوست بودیم
    که در جنگل
    یکدیگر را پیدا کردیم
    لا به لای درختان بلوط
    و قرار گذاشتیم
    ... کارهای عجیب بکنیم
    و قول دادیم
    هیچ نترسیم
    ما قرار گذاشتیم
    راه های زیادی را بدویم،
    بی آنکه از هم جلو بزنیم
    ما قرار گذاشتیم
    تا ته مرموز جنگل برویم،
    و تمشک بچینیم
    بی آنکه بترسیم
    ما قرار گذاشتیم
    توی آب سرد رودخانه بپریم
    و شنا کنیم
    ما قرارهای عجیب زیادی گذاشتیم
    ما حتی قرار گذاشتیم
    تا همیشه دوست بمانیم
    دلم گرفته است...
    به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم...
    چراغهای رابطه تاریکند...
    چراغهای رابطه تاریکند...
    وهیچکس مرا به افتاب معرفی نخواهد کرد...
    وهیچکس مرا به میهمانی گنجشکها دعوت نمیکند...
    پرواز را به خاطربسپار...پرنده مردنیست
    سه تا رفيق با هم ميرن رستوران ولي بدون يه قرون پول .
    هر کدومشون يه جايي ميشينن و يه دل سير غذا ميخورن و اولی ميره پاي صندوق و ميگه : ممنون غذاي خوبي بود اين بقيه پول مارو بدين بريم :
    صندوقدار : کدوم بقيه آقا ؟ شما که پولي پرداخت نکردي .
    ميگه يعني چي آقا خودت گفتي الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون ميدم .
    خلاصه از اون اصرار از اين انکار که دومی پا ...
    ... ميشه
    ... و رو به صندوقدار ميگه : آقا راست ميگن ديگه ، منم شاهدم وقتي من ميزمو حساب کردم ايشون هم حضور داشتن و يادمه که بهش گفتين بقيه پولتونو بعدا ميدم .
    صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چي ميگي آقا ، شما هم حساب نکردي !
    بحث داشت بالا ميگرفت که ديدن سومی نشسته وسط سالن و هي ميزنه توي سرش .
    ملت جمع شدن دورش و گفتن چي شده ؟
    گفت : با اين اوضاع حتما ميخواد بگه منم پول ندادم .
    :)
    بزنیم به سلامتی روزی كه به جای اینكه آدما عاشق بشن،عاشقا آدم بشن!!!
    تن تو آهنگی ست
    و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
    تا نغمه ئی در وجود اید :
    سرودی که تداوم را می تپد
    آیــــنه با تـــو ام . . . محــــض رضای خـــدا برای یــــکبار هم شـــده به جـــای چشمـــهایم دلـــم را نشان بـــده تـــا / بدانــــند / دیـــوار ِ دلـــم آنقــــدرها هم که فـــکر میــــکنند کـــوتاه نیــــست گاهـــی زیـــادی کـــوتاه میــــآیم !!
    عشق همیشه نافرجام است برای درخت ها !
    به آسمان هم که برسند به همدیگر نمی رسند ؛ تبر ها مگر کاری کنند
    ای فلک گر من نمیزادی، اجاقت کور بود؟ من که خود راضی به این خلقت نبودم، زور بود؟
    بوی تنت مرا ب گذشته های دور میبرد
    بروزهای قبل از خودم
    مگر پیش از تو سیب هم وجود داشت؟‍
    در شبی غمگین‌تر از من قصه رفتن سرودی
    تا كه چشمم را گشودم از كنارم رفته بودی

    ای دریغا دل سپردن به عشق تو بیهوده بود
    وعده‌ها و خنده‌های تو به نیرنگ آلوده بود
    ای ز خاطر برده عشق آتشینم
    رفتی اما من فراموشت نكردم
    چلچراغ روشن بیگانه بودی
    سوختم و بیهوده خاموشت نكردم
    سگی نزد شیر آمد گفت
    بامن کشتی بگیر
    شیر سر باز زد
    سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت
    شیر از مقابله با من می هراسد

    شیر گفت
    سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند
    که با سگی کشتی گرفته ام !!
    عـزیـز دلمــ قـرار نیستـــ کــ همیشــه صبــور بــآشمــ

    بهتـــ گفتــه بودمــ انقد لج منــو در نیــآر گــوش نکــردےِِ

    بهتـــ گفتــه بــودمــ بـآ این کـآراتــ لگـد بـه بختــ خودتــ و

    رابطمــون میــزنـےِِ بــآزمــ گــوش نکــردےِِ

    دیگــه دیــر شد عــزیزکمــ ، جــآتــ دیگــه خــالـی نیستـــ

    جــآتـــ پــر شدـ چون مجبــورمــ کــردی

    چون غــرورمــو لـهـ کــردےِِ

    میسپــآرمتــ دستــ خــدآ و دستــ اون بـےِِ وجـدآنـےِِ کــ

    بــه رابطهـ من و تــو حســودےِِ کــرد و حــآلـا مـآ جــداییمــ

    خــدآنگهدارتـــ . . /
    دل بستم به تو ، به حرفهایت
    پیش از آنکه ببینمت، بشناسمت
    روزی که آمدی، آنچنان دست بر دلم گذاشتی
    که من هنوز هم دستهایت را حس می کنم
    رد انگشتانت را دنبال می کنم
    ...
    تو نمی دانی
    ولی
    من خودم هم ، احساس خودم را به بازی گرفته ام
    ...
    می دانم
    راز نبودنت را می دانم
    به خدا قسم خوردم
    به همان دستمال اشکهایت که وقت رفتنت، به مشبک های دلم بستی،
    من به قلبم، قسم خوردم
    که اگر معجزه ی حضورت برایم تکرار نشود،
    خودم همراهت رهسپار بهشت خواهم شد ...

    وقتی دلتنگ میشی وقتی بوی تنشو میخای ب باد هم التماس میکنی خدا ک جای خود دارد
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا