در نگــاهت چیزیست که نمیدانم چیست !
مثل آرامش بعد از یک غم..
مثل پیدا شدن یک لبخند..
مثل بوی نم بعد از باران..
در نگــاهت چیزیست که نمیدانم چیست !
مــن به آن محتاجم
كی به پایان برسد درد خدا میداند
ماه ساكن شود و سرد خدا میداند
در سكوت شب هر كوچه این شهر خراب
گم شود ناله شبگرد خدا میداند
مردم شهر همه منتظر یك مردند
چه زمانی رسد آن مرد خدا میداند
برگها طعمه بی غیرتی پاییزند
راز این مرثیه زرد خدا میداند
خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست
شاید این است ره آورد خدا میداند
می دانی،یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی *تـعطیــل است * و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت... باید به خودت استراحت بدهی،دراز بکشی،دست هایت را زیرسرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی..در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند ...آن وقت با خودت بگویـی بگذار منتـظـر بمانند