عشق خیالی
چشم او بارانی است
غم او پنهانی است
میزند گه گاهی
قدمی در دل شب
و چه می گوید با خود؟
در خیالش نقشه هایی جاریست
زیر لب می خواند
شعر نیمایی را
((آی آدمها))
می نشیند روی یک سیمان سردی
و رگبار اشک
می خورد بر دل آن عشق محال
چنان افکار افکار به هم دوخته است
که نمی داند کسی آنجا هست
فکر آن عشق محال
یاد آن شاعر دیرینه ی نو
عشق آن لاله ی سرخ
که لب هم ناورد
چه غریبانه کنارش هستند
و غمی جانسوز
در کمین گاه هجوم
تا کند یورشی از جنس خیال
بر دل بیمارش
که چنان رفت که من....
و دوباره اشکش
می خورد بر دل آن عشق