(1)
یک شب،به پاس صحبت دیرین،خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داری ام
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند،بشتابد به یاری ام
ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته،مرگ،کمر بر هلاک من
ای شعر من،بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم،که از تو بجز ناله برنخاست!
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان،به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمه،سوختم و اشک ریختم؟
ای روشنان عالم بالا،ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرا نهاده خدا را خبر کنید!