در هاله ای وهم انگیز کم کمک گم شد
آخرین روزهای کوتاهش . . .
در گنجه ای سرد و رمزآمیز پنهان شد
آخرین بازی رویایش . . .
کمی گستاخ و بی پروا
چون قاصدک در باد
و رویایش شبیه شهزاده های
قصه های ناب بود در یاد
و رویایش کمی تنها
مثل من در تب"رویا"
کمی با دستهایش شاخه ای می چید
و می پراند با آن
ذهن خواب آلود و خیس
گنجشک باران را
و فردا با تبی دیگر طلوع میکرد
و پیوند نگاه را با دلی دیگر شروع میکرد
سایه ها در گیر بود... با هم غروب می کرد
همیشه صورتش زیبا
دلش چون آسمان گویا
همه هستیم بود و شاه رویاها . . .
و دل دل میشدم در شوق فرداها
و بودیم همچنان در رویا و رویاها . . .
نگاه آسمان برگشت !
کشید آن سایه هامان را
و رد سایه ها در سایه ها گم شد
جدا کرد دستهامان را
و دست کوچک "رویا" بی من شد !
و رویایم به روزی سرد
فرو افتاد چونان برگ
و فردایم به تقدیری
به بند افتاد چونان مرگ
و من رفتم به فرداها . . .
و "رویا"هم به رویاها