گاهی از از سکوتی که همیشه به دنبالش بودی بیزار می شوی.گاهی اضطراب هایی داری که حتی دلیلشان را هم نمی دانی..از همه چیز متنفر می شوم...این روز ها نه می توانم به تکنولوژی دل خوش کنم نه سنت ها دلم را آرام می کنند. از دلم می گفتم... انگار زبان نفهم شده است... مدام از من شکایت می کند.حرف هایی برای گفتن دارد ولی نمی خواهد باور کند کسی گوشش را برای شنیدن حرف های او تیز نمی کند.... خطوطم هر روز کج تر می شود.دلم برای دریدا تنگ می شود. انگار دلم خط می کشد.از هر سو خطی می اید و تا بیکران را شکاف می دهد.حرفی نیست که دلم را ارام کند.یاد گرفته بودم با عقلم معمار باشم.ولی هیچ وقت عقلم نتوانست عاشق شود.عشق را در خط کشیدنی می دیدم که برایم ارامش بیاورد.همان آرامشی که همه را خسته می کند.ای کاش با دریدا بودم که بفهمد حرف هایش را میفهمم.من مانده ام و خطوطی که هیچ کس نمی داند عشق است نه چند خط کج و بی معنا...دلم برای دریدا تنگ می شود...