خیلی شده که اینجوری زندگی کنم. مثل همین ها گفتید. ولی بعدش می ترسیدم بره رو به سادگی و کسایی که هیچ دلسوزی نسبت به انسانیت ندارن از سادگی سو استفاده کنن. و همیشه برام تناقض بوده مثل خودشون باشم یا مثل خودم.؟نمی دونم. امروز اجی و امیر احمد و بردم را اهن برن خونه شون . موقعی که می خواستن برن تو ایستگاه تو چشمای امیر احمد زل زدم و گفتم تو باید مثل یه مرد مواظب مامانت باشی. با چشمای درشتش زل زد بهم و باصدای بچه گونه اش ولی محکم گفت باشه دایی. وقتی می خوان برن حالم گرفته میشه.