همه می پرسند چیست در زمزمهء مبهم آبچیست در همهمهء دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند که تو را می برد
این گونه به ژرفای خیال
چیست در خنده جام که تو چندین
ساعت مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر,نه به آب ,نه به برگ
نه به آبی آرام وبلند,من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپاهمه خوبی
تک وتنها به تو می اندیشم
تو بدان تو بیا, تو بمان با من ,تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها
تو بتاب من فدای تو
جای همهء گل ها تو بخند.
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده قفس را میل رها شدن نیست
من با تمام جانم پر بسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست
این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست