دریای خروشان عشق،چهره مهتاب را بر هم میزد و ساحل،غروب سرخ را به رنگ شعر در آورده بود
وتنها مجنون حقیقت کنار ساحل به همراه یگانه خاطر خویش،قصیده غم را زیر لبان لعلش بارها زمزمه میکرد
دلتنگ بود
خشک مثل بت
سوگند خورده بود که هیچگاه،پژمرده شدن یاس سفید را در ذهنش تجسم نکند
آشفته از حال دیار از دیدار یار
متن دلش پر از واژه های درهم بود
لبانش غنچه شده و دیگر مثل گل نمیشکفت
نثری روان در سر داشت آغشته به بوی خوش نسیم وبه عطر باران