من از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم!
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود.
کسي از ديدن يک باغچه مجذوب نشد.
هيچکس زاغچه اي را سر يک مزرعه جدي نگرفت .
من به اندازه ي يک ابر دلم ميگيرد.....
و شبي از شبهامردي از من پرسيدتا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
بايد امشب بروم بايد امشب چمداني راکه به اندازه ي پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم که درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه که همواره مرا مي خواند
سهراب سپهري...