از بختِ بد، مغز آدمىزاد اينجورى طراحى شده انگار كه خاطرهها و وقتها و جاىها و چيزها را، با روشى مرموز و خارج از ارادهى خود آدم به هم ربط مىدهد. به زبان امروزى ما، تگ مىزند. مثلن تگ مىزند پاييز/ پلههاى ساعى/ قرمز مايل به نارنجى/ سين/ خداحافظى/ بوى چوب سوخته و چندتايى چيزِ انگار بىربطِ ديگر. ژندهپوشِ خيابان مستوفى و تابلوى سرِ خيابان بيست و هفتم و ثانيهشمارِ چراغ قرمزِ سر چهارراه كه روى عدد هفت ماسيده است. حالا از قضا يك بارانى هم مىآمده است انگار. تگ اضافه مىشود: باران؛ مىنشيند كنار آنهاى ديگر.
براى همين است شايد كه هر وقت باران مىآيد - همين باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست - آدم، بى كه بداند چرا، دلشوره مىگيرد؛ بىقرار مىشود. مثل آوارهها. مثل مصيبتزدهها. مثل خانهخرابها.
حسین وحدانی