negin:-
پسندها
2,800

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • حس غریبی ست دوست داشتن

    وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن .....

    وقتی میدانیم کسی با جان ودل دوستمان دارد

    ونفس ها وصدا ونگاهمان در روح وجانش ریشه دوانده

    به بازی اش میگیریم .....

    هر چه او عاشق تر ما سرخوش تر !

    هر چه او دل نازک تر ما بی رحم تر!....

    تقصیر از ما نیست ...

    تمامی قصه های عاشقانه

    این گونه به گوشمان خوانده شده اند !!!
    شایدآن روزكه سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی بایدكرد


    خبری ازدل پر دردگل یاس نداشت،


    باید این گونه نوشت


    هرگلی هم باشی


    چه شقایق چه گل پیچك و یاس زندگی اجبار است.
    اروم باش اروم باااش نگران هیچی نبااااش من میگم هیچی نمیشه مطمئن باش
    نه نترس مگه الکیه...یه کاری همینطور کردن برا زهر چشم گرفتن
    بگو چی شده مگه؟میخوای تو پ خ توضیح بده نگران شدم:(
    سلااااااااااااااام چطوری؟خوفی؟مااااااااشین میخوام :D
    فرض كن پاك كني برداشتم

    و نام تورا

    از سرنويس تمام نامه ها

    و از تارك تمام ترانه ها پاك كردم!

    فرض كن با قلمم جناق شكستم!

    به پرسش و پروانه پشت كردم

    و چشمهايم را به روي رويش رؤيا و روشني بستم!

    فرض كن ديگر آوازي از آسمان بي ستاره نخواندم

    حجره حنجره ام ازتكلم ترانه تهي شد

    و ديگر شبگرد كوچه شما

    صداي آوازهاي مرا نشنيد!

    بگو آنوقت

    با عطر آشناي اين همه آرزو چه كنم؟

    با التماس اين دل در به در!

    با بي قراري ابرهاي باراني.......

    باور كن به ديدار آينه هم كه ميروم

    خيال تو از انتهاي سياهي چشمهايم سوسو مي زند!

    موضوع دوري دستها و ديدارها مطرح نيست

    همنشين نفسهاي من شد هاي

    با دلتنگي ديدگانم يكي شده اي!
    براي تو مي نويسم که بودنت بهار و نبودنت خزاني سرد است.

    تويي که تصور حضورت سينه بي رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق مي زند.

    در کوير قلبم از تو براي تو مي نويسم.

    اي کاش در طلوع چشمان تو زندگي مي کردم تا مثل باران هر صبح برايت شعري مي سرودم

    آن گاه زمان را در گوشه اي جا مي گذاشتم و به شوق تو اشک مي شدم و بر صورت مه آلودت مي لغزيدم

    اي کاش باد بودم و همه عصر را در عبور مي گذراندم تا شايد جاده اي دور هنوز بوي خوب پيراهنت را وقتي از آن مي گذشتي در خود

    داشته باشد که مرهمي شود براي دلتنگي هايم
    نگاهم مي کني و مي گذري

    بي آنکه بداني در دلم چه مي گذرد

    اما چگونه بگويم

    که منم ليلي تو

    در دل نامت را فرياد مي زنم

    آنچنان که بند بند تنم مي لرزد

    هزاران بار مي گويم که دوستت دارم

    و تو دستانم را عاشقانه مي فشري

    و آنگاه

    بي واهمه، در چمنزاري سبز و بي انتها مي دويم

    تا به دشت مهرباني خدا مي رسيم
    گاهي كه دلم

    به اندازه ي تمام غروبها مي گيرد

    چشمهايم را فراموش مي كنم

    اما دريغ كه گريه ي دستانم نيز مرا به تو نمي رساند

    من از تراكم سياه ابرها مي ترسم و هيچ كس

    مهربانتر از گنجشكهاي كوچك كوچه هاي كودكي ام نيست

    و كسي دلهره هاي بزرگ قلب كوچكم را نمي شناسد

    و يا كابوسهاي شبانه ام را نمي داند

    با اين همه ، اين تمام واقعه نيست

    از دل هر كوه كوره راهي مي گذرد

    و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد

    و شبي نيست كه طلوع سپيده اي در پايانش نباشد

    از چهل فصل دست كم يكي كه بهار است

    من هنــوز تورا دارم.
    انجا که در لمس دستانت به ابدیت پی میبرم...

    تنفس هستی بخش چشمانت بی اعتبار میکند عطر یاس را...

    آنجا که امن ترین بود حلقه ی دستانت...

    در راهی که انتهایش تو بودی با نگاهت منتظر...

    و نیز در ابتدایش هجوم اشکهایت را بدرقه...

    چگونه توانم باشد بی تو بودن ....

    و تاب بیاورم سردی فقدان خیالت را...

    و نگریم...

    آنجا که از تو بود و بر تو شد...

    آنجا که از تو خواند و بر من خواند...

    چگونه بی تو باشم فاصله های این میان را...

    و چه چیز چاره ساز میانمان جز اشک تواند که باشد...

    می خواهم... آری می خواهم که با تو ...

    می خواهم که با تو... در تو... و از تو باشم...

    مرا پذیرا باش که در اوج بی تو بودن...به تو رسیدم...

    مرا بپذیر که در انتهای شب ماندگار ترینم...

    و آنجا که هیچ چیز نباشد جز ستارگان...گهگاهی...

    و آنجا که در امتداد پهنای آسمانها...نیافتم غیر تو را...

    ماندگارترین می مانم...

    و آنجا اوج ابدیت است...با تو !
    امشب دوباره يادت مرا به محله ديدار هميشگيمان برد.

    همان جايي كه ياس ها با پژواك قدم هايت براي نخستين بار معطر شدند.

    اينبار من ازنگهباني مهتاب مي آيم.

    مرا با خود تنها مگذار...

    ديگر كفش هايم پاره شده اند و فقط بقچه ي افكارم پذيراي قدم هاي من است...

    آيا روزي نسيم دهكده ي عشق و دلتنگي تو را راضي خواهد كرد

    تا به ميهماني دلم بيايي و مرا با خود به سرزمين پنجره ها ببري....؟

    آنجايي كه نيلوفران اضطراب خورشيدان را نداشته باشند...

    آخر من هم روزي نيلوفر خواهم شد تا از دست هايت بالا بروم

    و آنگاه براي نخستين بار چهره ات را ببينم و آنقدر اشك بريزم

    تا راضي شوي مرا تا جاده ي بينهايت همراهي كني...

    آيا تو آن روز مرا ياري خواهي كرد؟!
    باران که می بارد

    دلتنگی هایم را می شوید،هول می دهد به سمت قلبم .

    آنقدر قلبم پر می شود،

    که دلتنگی هایم از چشمانم فرو می ریزد.

    .

    .

    .

    باران که می بارد

    پنجره ی اتاقم تار می شود،

    نمی دانم از باران کوچه است

    یا باران چشم هایم.




  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا