از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست
به شما ارزاني :
سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !
آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !
همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ...