فریدون
فریدون
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ اید و گویدم ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریز
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم
آن دور در آن دیار هول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب...