من خدایی دارم، که در این نزدیکی هاست
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند،
او مرا می خواهد . . .
يکي از فانتزيام اينه که برم پشت سر يه دختر خانم خوشگل بعد بگم چطوري عزيزم؟ چرا يادي نميکني؟
بعد دختره با کلي عشوه برگرده نگاه کنه ببينه دارم با گوشي صحبت ميکنم،
بيچاره دچار شکست روحي ميشه.