...چشمانم را به ناگاه باز کردم و رویایم به پایان رسید !
من اینجا بودم در زمین ...
باز آزاد بودم ...
باز به سان ابر سفید خوشبختی بودم که اینک آرزویی کوچک در سینه داشت ...
و قلبی که مالامال از زیباییها بود ...
و تصوری که از پاکی آسمانها در سینه داشت ...
و چشمانی که از تیرگی آنچه می دید می ترسید !
من به سان ابر سفید خوشبختی بودم اما ...
اندوه سیاهی زمین
اندوه تیرگی آسمان
و اندوه قلبهای غمگین
بر دلم فشرده می شد ...
چشمانم را باز و بسته کردم حقیقت داشت !
من اینجا بودم ...
در زمین ...!