maryam.joon
پسندها
654

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ددددددددددوسسسسسسسستتتتتتتتتتتت دددددددددددددددددداررررررررررررررررررررررممممممممممممم
    ای بابا
    من که هر روز ده بار ان می شم
    تو نیستی
    فکر می کردم تو این مدت ازدواج کردی
    :D
    اره نصفم کن تااینکه ازقیدوبند...راحت شم زودباش اصلنم دستت نلرزه وبه رحم نمیخوادبیاد.
    اجی اولیش که خودتی.امانه مگه فکرکردی بسراازسنگ درست شدن اجی نه بخدانه.همش حقیقته
    باشه اجی یعنی حالادیگه مااحساس ندددددددددددددددددددددددددددددددددددددداریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    اره ناهارمن غموافسردگی بودجاتم خالی نذاشتم چون خودم همشوخوردم.0خیلی تلخه غم زمونه داشتن)
    اختیارداری اجی شمااستادی.اخه دل سیری دارم بایدازنزدیک بشنویوببینی.اگه هستی بگویاعلی...
    اخه اجی جون گردوغباردورویی دوروبرموگرفته.ازاین همه نفرتوکینه کاشکی یه بارون بیادکه...
    من خوبم خودت خوفی؟اجی جون مامشتاق دیداریم البته اگه شماقابل بدونین؟
    سلام
    تو كه از منم كم تر سر مي زني به سايت
    بابا دلمون واست تنگ شده
    نمي گي يه داداشي هم داري؟؟؟؟؟؟؟


    خدا را در آغوش کشیدم ...

    خدا زیاد هم بزرگ نیست

    خدا در آغوش من جا می شود ...

    شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است !

    خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه مست می شوم ...

    خدا یک بار به من گفت:

    تو گناهکار مهربانی هستی !

    و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند ...

    و به یاد می آورم که او خداست و می بخشد ...!
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.p...29#post1327929

    عکس کتابهای دوران دبستان!(واقعا حیفه نبینی این یادگاری ها رو !!)


    دوست دارم کسی پیدا شود برایم حرف های خوب بزند ...

    قصه های خوب بگوید ...

    دوست دارم دست هایش بوی خدا بدهد ...

    خنده اش مرا یاد زندگی بیندازد !

    زندگی اش مرا یاد چیزهای خوب بیندازد ...

    یاد بچگی ام بیفتم ...

    دوست دارم بچگی ام را بغل کنم ...

    .

    .

    .

    دوست دارم کسی پیدا شود برایم قصه های خوب بگوید ...!
    وا اجی گلم بازم که نیستی موفق باشی ها مید ونم بدجور درگیر درسی .............بابای
    سلام اجی گلم خوبی باز م نیستی که ...............اومدم نبودی هر جا هستی موفق و سربلند باشی گلم بابای


    من دختری بودم

    تنها در دنیای خودم

    آروزیم خانه ای بود در بین درختان ...

    من یک رویا داشتم

    که از بلندترین نقطه پرواز کنم !

    ...

    میان برگها قدم زدم

    و از خدا پرسیدم

    من کجا هستم ؟!

    ...

    ستاره ها به من لبخند زدند

    و خدا با خیالی آرام به من گفت

    در من ...

    ...

    حالا که زمان گذشته است

    و خاکستری شده ام

    آماده ام تا

    از بالاترین نقطه پرواز کنم

    ...

    وحالا میفهمم خدا به من چه گفت ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا