به جان پير خرابات و حق صحبت او .........كه نيست در سر من جز هواى خدمت او
بهشت اگر چه نه جاى گناهكارانست ..........بيار باده كه مستظهرم به همت او
بيا كه دوش به مستى سروش عالم غيب....... نويد داد كه عامست فيض رحمت او
بر آستانه ء ميخانه گر سرى بينى......مزن به پاى كه معلوم نيست نيت او
مكن به چشم حقارت نگاه در من مست.....كه نيست معصيت و زهد بى مشيت او
چراغ صاعقه ء آن سحاب روشن باد........ كه زد به خرمن ما آتش محبت او
نمى كند دل من ميل زهد و توبه ولى......... به نام خواجه بكوشيم و فر دولت او
مدام خرقه حافظ به باده در گرواست........مگر ز خاك خرابات بود فطرت او