کاش می شد هر شب باران ببارد. کاش می شد هر شب چترمان را در خانه جا بگذاریم. آخر می دانی شبهای بارانی و بی چتر بهترین شبهای زندگیم
هستند. با تو قدم زدن انگار حال و هوای دیگری دارد. انگار زندگی به ما لبخند می زند. همین شبهای بارانی است که جان نوشتن و ماندنم می دهند اگر
نه مدت ها پیش به کنج تنهاییم بر می گشتم. نوشتن چه فایده دارد اگر تو نخوانی، اگر نشنوی، اگر خودت را به نخواندن و نشنیدن بزنی. تمام دلخوشی
شاعرت به آن شبهای بارانی و این چند کلامی است که گاهی می نویسی. حالا هی بیا و آن را هم دریغ کن. حالا هی بیا و ادای غریبه ها را در بیاور. اگر
هزار سال هم بگذرد، هزار فرسنگ هم دور شوی، چشمانت داد می زنند که آشنایی. حالا هی بیا و تمام دار و ندار مرا همین واژه ها را ندید بگیر. اتفاقی
که نمی افتد، تنها شاعر غمگینت هر شب از بغض خفه می شود. نگران نشو عزیز، قول داده است به این هم عادت کند...