mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • زندگی زیباست اگر هر لحظه را با یاد خدایت شروع کنی
    بخند تا دنیا زیبا شود
    بخند اخر همه چیز دنیا را خدایمان زیبا خلق کرده
    بخند تا زندگی گرم گرم بشود
    بخند تا ارامش بگیرد قلبت
    بزرگترین باش اما بدان بزرگ بودنت را دیگران با قلبشان باور کنند نه اینکه خودت بگویی من بزرگم
    کاش فرامیگرفتیم عشق زیباست اگر با مبت و همدلی ابیاریش کتیم تا ریشه هایش مستحکم شود
    در میان ازدحام زندگی گم شدیم وای خدا لحظه ای از ما چشم برنمیدارد
    کاش می شد هر شب باران ببارد. کاش می شد هر شب چترمان را در خانه جا بگذاریم. آخر می دانی شبهای بارانی و بی چتر بهترین شبهای زندگیم

    هستند. با تو قدم زدن انگار حال و هوای دیگری دارد. انگار زندگی به ما لبخند می زند. همین شبهای بارانی است که جان نوشتن و ماندنم می دهند اگر

    نه مدت ها پیش به کنج تنهاییم بر می گشتم. نوشتن چه فایده دارد اگر تو نخوانی، اگر نشنوی، اگر خودت را به نخواندن و نشنیدن بزنی. تمام دلخوشی

    شاعرت به آن شبهای بارانی و این چند کلامی است که گاهی می نویسی. حالا هی بیا و آن را هم دریغ کن. حالا هی بیا و ادای غریبه ها را در بیاور. اگر

    هزار سال هم بگذرد، هزار فرسنگ هم دور شوی، چشمانت داد می زنند که آشنایی. حالا هی بیا و تمام دار و ندار مرا همین واژه ها را ندید بگیر. اتفاقی

    که نمی افتد، تنها شاعر غمگینت هر شب از بغض خفه می شود. نگران نشو عزیز، قول داده است به این هم عادت کند...
    دنبال یک نشان می گردم یا رد پایی از تو که به سمت من باشد. لا به لای دیوان حافظم بین صفحه های کتاب تعبیر خوابم و یا ته فنجان

    قهوه ام. اعتقادی به این چیزها ندارم اما گاهی برای دلخوش کردن چاره دیگری نیست. فال امروزم خیلی خوب بود مثل همیشه. امروز

    هم می گفت تو بر می گردی و همه چیز ختم به خیر می شود. باور کن دست خودم نیست اما همین الان رد پاهایت را دیدم. شاید از اینجا

    گذشته باشی و یا شاید هم کسی شبیه تو از اینجا عبور کرده. نمی دانم اما شاید همین فردا کوله بارم را برداشتم و این رد پا ها را تا انتها

    دنبال کردم. فال امروزم می گفت، من همین روزها مسافرم. مسافر شهر تو. خیلی دوست دارم باور کنم این حرف ها را اما کدام سفر؟ هر

    دوی ما خوب می دانیم که تو حتی یکبار هم از حوالی خانه ام نگذشته ای. پس بار سفرم را به کدام مقصد ببندم؟ شمال جغرافیایی یا

    جنوبش؟ کدام طرف بروم وقتی همه جا رد پای تو را می بینم...
    از همان بچگی قبل از خواب می شمردمت. از همان موقع که بزرگ شدم و فکر کردم آینده ام در دستان توست.

    با تو ام ستاره. صدای من را می شنوی؟ من دقیقاً از همان موقع عاشقت شده ام. بیا کمی با هم رفاقت کنیم. تو کمی نور برایم بیاور و من...

    راستی من چه چیزی دارم که به درد تو بخورد؟ خب من هم هر شب می شمارمت تا مبادا کم شوی. تا مبادا شب تیره یکی از شما ها را غارت کند. از

    همان بچگی عاشقت بوده ام. از همان بچگی هم نمی دانستم تو کدام ستاره ای. اسمت چیست. دب اکبر، دب اصغر، ستاره قطبی، زهره، کیوان،

    خوشه پروین یا ستاره ی... فقط می دانم یک ستاره هست که هر شب تا پشت پنجره اتاقم می آید. خیلی پر نور نیست اما اتاق مرا روشن می کند تا

    اندازه ای که دیگر از تاریکی نمی ترسم. بیا با هم رفاقت کنیم. لطفاً برایم کمی نور بیاور. روزهای من هم دیگر کمی تاریک شده...
    بی قرارم اما ضعیف نیستم. هرچقدر هم که سخت، هرچقدر هم که تلخ، هرچقدر هم که نفس گیر، صبر می کنم. من چشم انتظاری را هم خوب بلدم. سالهاست بی توقع آمدنت، نگاهم را به راهی دوخته ام که گفته بودی از آنجا بر می گردی. نترس بهانه نمی گیرم. تمام حرف و حدیث ها را در گلویم انبار کرده ام که با دیدنت ابر بغضی شود و در چشم هایم ببارد. اصلاً همیشه زیادی آورده ام تحمل را، انتظار را، اشک را. به دلم یاد داده ام به قدر همه شان جا داشته باشد. فقط وقتی گاهی که نگفتنی ها دارد خفه ام می کند، گاهی که دلم دیگر تاب دریای اشک فروخورده را نداشته باشد، سد چشمانم می شکند. برای همین اگر گریه کنم، سیل می بارم. اما تو نترس. صدای این رگبار بر هیچ سقفی جز سر پناه تنهایی خودم شنیده نمی شود. این سیل با خودش هیچ کس را از دلم نمی برد. تنها شاید گمان کنی که امشب آسمان جور دیگری است. به راستی این بار که از خوابم می گذشتی بایست و صدایم کن. می خواهم تا لحظه بیدار شدنم یک دل سیر نگاهت کنم...
    دست ها، شاهزادگان عاطفه اند. رگ های حیات اند و شعر های نانوشته. دست ها سکوت متلاشی شده یک دنیای پر از فریاد اند که با هر فشار خفیفی با ضربان تند قلبت همراه می شوند. دست ها صدای رابطه اند، بغض گلویند و اشک چشم. دست ها حرارت مردادند و حریف تمام زبان ها، برای مهربانی و... دست ها داستان های خوش قلم اند. شعر نانوشته اند، کوه غرور اند و دریاچه مهر. دست ها، این زنجیره های صلح، پنجه های آفتاب، انگشت های هنر. این ها در جسم و جان همه ماست. همین که دست می بریم زیر باران قطره ها را بگیریم یا سایبان آفتابشان می کنیم یا آغوشی به سمت کودکی و درسی برای رفاقت یعنی عشق هنوز در ما نفس می کشد. اصلاً کجای دنیا دیده اید که دست ها نقشی بر عهده داشته باشند و عشق جاری نشود. اصلاً همیشه همین دست هایند که صلح می کنند، همین دست هایند که متعهد می شوند، همین دست هایند که می شکنند و برای شکستن عهد ها می روند. دست ها همیشه معما های بی پاسخ اند.
    به اسمان به قاصدکها
    به خورشید
    تمامشان
    گفته ام
    خوب هوایت را داشته باشند و همه چیز
    را باب میلت کنند
    بی قرارم اما ضعیف نیستم. هرچقدر هم که سخت، هرچقدر هم که تلخ، هرچقدر هم که نفس گیر، صبر می کنم. من چشم انتظاری را هم خوب بلدم.

    سالهاست بی توقع آمدنت، نگاهم را به راهی دوخته ام که گفته بودی از آنجا بر می گردی. نترس بهانه نمی گیرم. تمام حرف و حدیث ها را در گلویم

    انبار کرده ام که با دیدنت ابر بغضی شود و در چشم هایم ببارد...
    وقتی تو نیستی گویی شبان قطبی ساعت را زنجیر کرده اند و شب بوی جنازه های بلاتکلیف می دهد. و چشم ها گویی تمام منظره ها را تا حد

    خستگی و دلزدگی از پیش دیده اند وقتی تو نیستی. وقتی تو نیستی شادی کلام نامفهومی است و دوستت می دارم رازی است که در میان حنجره ام

    دق می کند. وقتی تو نیستی من فکر می کنم تو آنقدر مهربانی که توپ های کوچک بازی، گل های کاغذین گلدان ها، تصویر های صامت دیوار و اجتماع

    شیشه ای فنجان ها حتی از دوری تو رنج می برند. و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟ اینجا که ساعت و آیینه و هوا به تو معتادند و انعکاس لهجه شیرینت

    هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم می پیچد، بی تو چگونه نگیرد دلم؟ ای راز سر به مهر، رمز شگفت اشراق، ای دوست، کجاوه تو از کدام دروازه

    می آید تا من تمام شب را رو سوی آن نماز بگذارم؟
    وقتی تو باز می گردی، کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است. و اشتیاق لمس تو شاید شرم قدیم دستم را مغلوب می کند وقتی تو باز می گردی.

    پاییز با آن هجوم تاریخی می دانیم باغ بزرگمان را از برگ و بار تهی کرده است. در معبرت اگر نه فانوس های شقایق را روشن می کردم و مقدم تو را

    رنگین کمانی از گل می بستم وقتی که باز می گشتی...
    تو از کدام شعر به خوابم آمدی که من هنوز به رویاهایم مشکوکم؟ آخر قرار نبود این قدر ساده بیایی و بنشینی کنار هر روزهای نگرانم. تو همان هستی

    که هر بار همراه نسیم از این خانه گذشتی. عطرت تمام حیاط را پر کرد و ما همیشه این عطر خوش را به پای گل های باغچه نوشتیم. اغراق نیست اگر

    بگویم تو گرما بخش این چهار دیواری کوچک هستی و آنقدر ناگهانی از راه میرسی که مجالی ندارم برای اینکه به رسم ادب جلوی قدمهایت بایستم و

    سلام بگویم وگرنه این حرف های تاریخ گذشته من که همیشه پذیرای تو بوده و هنوز هم هست. فقط بگو کدام شعر تو را به رویای من آورد؟
    به سایه فکر می کنم. درست مثل یاکریم ها، کلاغ ها که در هوای داغ ظهر به سوی سایه می پرند. به این درخت و آن درخت مهربان پناه می برند که

    سایه ها کمک کنند هوای داغ ظهر را برایشان خنک کنند. و من به جستجوی سایه ای خنک ترم. همان که آفتاب هم نشان اوست. تمام سایه های

    مهربان ظهر از آن اوست.
    باران کـه میبـارد...... دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود..... راه می افـتم ... بـدون ِ چـتـر ... من بـغض می کنـم ....آسمـان گـریـه ..
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا