mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • از چشم یا آسمانفرقی نمی‌کند
    باران وقتی بر زمین افتاد
    دیگر باران نیست
    تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
    تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
    برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
    برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل
    برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
    تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
    تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.

    جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
    بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
    از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
    می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
    راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

    تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
    تو را برای خاطر سلامت
    به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
    برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
    تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
    تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
    بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

    اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو
    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
    بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم!
    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
    شدم ان عاشق دیوانه که بودم
    درنهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
    باغ صد خاطه خندید
    عطر صد خاطه پیچید
    یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم
    پرگشودیم و در ان خلوت دل خواسته گشتیم
    ساعتی بر لب ان جوی نشستیم
    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
    من همه محو تماشای نگاهت
    اسمان صاف و شب ارام
    بخت خندان و زمان رام
    خوشه ی ماه فروریخته در اب
    شاخه ها دست براورده به مهتاب
    شب و صحرا و گل و سنگ
    همه دل داده به اواز شباهنگ
    یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
    لحظه ای چند بر ای اب نظر کن
    اب,ایینه ی عشق گذران است
    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
    باش فردا,که دلت با دگران است
    تا فراموش کنی,چندی از این شهر سفر کن
    ...
    ...
    هنوز هم عاشقانه‌هایم را عاشقانه برای تو می‌نویسم..
    هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف می‌زنم..
    هنوز هم باور دارم عشق ما جاودانه است..


    این روزها دیگر پشت پنجره می‌نشینم و به استقبال باران می‌روم.
    می‌دانم پائیز، هنوز هم شورانگیز است..
    می‌دانم یکی از همین روزها کسی که نبض زندگی من است،
    کسی که جز تو نیست بازمی‌گردد..
    می‌دانم تمام می‌شود و ما رها می‌شویم؛ پس بگذار بخوانم:
    اولین عشق من و آخرین عشق من تویی
    نرو، منو تنها نذار که سرنوشت من تویی..
    تو که گفتی باکی نداری ، بگم آخر یه روزی میرم
    ندونسته یه کاری کردی ، همه حرفامو پس بگیرم
    .
    تو که از من فراری بودی،تا ازت با خبر نباشم
    تویی که با اون غریبه میری،تاکه من پشت سر نباشم
    .
    حالا دیگه رفته تو بمون و دردات حالا دیگه رفته
    اونی که می خواستی واسه روز فردات حالا دیگه رفته
    .
    تو این دو سالی نشد یک بار، نگران دلم باشی
    مگه میشد یه روز باشی، مگه میشد که تنها شی
    .
    تا ببینی چقد سخته،که پریشون فردا شی
    که یکی از خودت بدتر تنهات بذاره
    .
    دیگه حس نمیکنی یه کسی چش براته
    از تو دوره و تو خیالش باهاته
    .
    تو خودت رو ملامت کن،تو به این دوری عادت کن
    بی تـــفــاوت به احساســه ،همه دنــیـــا خــیانــت کن
    .
    غافل از این که هر فردی
    خـــــــدایــــــــــی داره
    .
    حالا دیگه رفته تو بمون و دردات حالا دیگه رفته
    اونی که می خواستی واسه روز فردات حالا دیگه رفته
    می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم

    نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم

    یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم.

    نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه.

    می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم.



    ((برتولت برشت))
    تو مرا می فهمی...


    من تو را می خواهم...


    و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است.


    تو مرا می خوانی...


    من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم


    و تو هم می دانی...


    تا ابد در دل من می مانی
    امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است. امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!! عاشق به غیر نظر نمی کند.
    ماهی همیشه تشنه ام
    در زلال لطف بیكران تو .
    می برد مرا به هر كجا كه میل اوست
    موج دیدگان مهربان تو

    زیر بال مرغكان خنده هات
    زیر آفتاب داغ بوسه هات
    - ای زلال پاك ! -
    جرعه جرعه جرعه می كشم تو را به كام خویش
    تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو !

    ای همیشه خوب !
    ای همیشه آشنا !
    هر طرف كه می كنم نگاه ،
    تا همه كرانه های دور ،
    عطر و خنده و ترانه می كند شنا
    در میان بازوان تو !

    ماهی همیشه تشنه ام
    ای زلال تابناك !
    یك نفس اگر مرا به حال خود رها كنی
    ماهی تو جان سپرده روی خاك !

    فریدون مشیری
    زندگی هیچ نبود،
    و به آسانی یک گریه گذشت.
    کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.
    تا که در رویاها
    همه دار و ندارش،
    قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش
    همه را بی منت، به عروسک بخشد
    غافل از آینده.
    ***
    زندگی فلسفه ای بیش نبود
    که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
    و محبت، افسوس.
    من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
    و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
    و تو آن عصیانگر،
    که نماد همه خوبان شده بود!!
    و سخن از غم یاران می گفت
    واپسین لحظه دیدار عجیب
    خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
    و سخن از رفتن،
    سخن از بی مهری!!
    تو که خود می گفتی
    خسته از هرچه نصیحت شده ای.
    ***
    زندگی هیچ نبود،
    و به آسانی یک گریه گذشت.
    کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.
    تا که در رویاها
    همه دار و ندارش،
    قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش
    همه را بی منت، به عروسک بخشد
    غافل از آینده.
    ***
    زندگی فلسفه ای بیش نبود
    که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
    و محبت، افسوس.
    من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
    و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
    و تو آن عصیانگر،
    که نماد همه خوبان شده بود!!
    و سخن از غم یاران می گفت
    واپسین لحظه دیدار عجیب
    خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
    و سخن از رفتن،
    سخن از بی مهری!!
    تو که خود می گفتی
    خسته از هرچه نصیحت شده ای.
    ***
    زندگی هیچ نبود،
    و به آسانی یک گریه گذشت.
    کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.
    تا که در رویاها
    همه دار و ندارش،
    قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش
    همه را بی منت، به عروسک بخشد
    غافل از آینده.
    ***
    زندگی فلسفه ای بیش نبود
    که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
    و محبت، افسوس.
    من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
    و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
    و تو آن عصیانگر،
    که نماد همه خوبان شده بود!!
    و سخن از غم یاران می گفت
    واپسین لحظه دیدار عجیب
    خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
    و سخن از رفتن،
    سخن از بی مهری!!
    تو که خود می گفتی
    خسته از هرچه نصیحت شده ای.
    ***
    زندگی هیچ نبود،
    و به آسانی یک گریه گذشت.
    کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.
    تا که در رویاها
    همه دار و ندارش،
    قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش
    همه را بی منت، به عروسک بخشد
    غافل از آینده.
    ***
    زندگی فلسفه ای بیش نبود
    که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
    و محبت، افسوس.
    من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
    و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
    و تو آن عصیانگر،
    که نماد همه خوبان شده بود!!
    و سخن از غم یاران می گفت
    واپسین لحظه دیدار عجیب
    خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
    و سخن از رفتن،
    سخن از بی مهری!!
    تو که خود می گفتی
    خسته از هرچه نصیحت شده ای.
    ***
    دلم در ظاهري آرام و
    طوفاني در درون
    نفس مي کشد
    و من در تلاطمي آرام به سر مي برم
    و در ميان موجهاي انبوه که هر دم
    به اين سو آن سو
    پرتابم مي کند...
    با چشماني بسته خفته ام
    همچون گهواره اي تکان مي خورم
    بي هيچ دغدغه اي
    و از تنها چيزي که خيالم آسوده است
    دوست داشتن توست
    همين بس براي ادامه بودنم...
    من اگر نقاش بودم لاله رویی می کشیدم

    در کفش خشکیده لب تنگ و سبویی می کشیدم

    من اگر نقاش بودم با قلم موی فراست

    نکته ای باریکتر از تار مویی می کشیدم

    آبروی رفته ای را چاره می کردم به نقشی

    آب را در حال بر گشتن به جویی می کشیدم

    من اگر نقاش بودم جای مروارید غلتان

    اشک را در حال غلتیدن به رویی می کشیدم
    پيش فرض

    امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی
    از محبت دنیا کم نمی شود پس بخند و عاشق باش
    امروز هر چقدر دل ها را شاد کنی
    کسی به تو خورده نمی‌گیرد پس شادی بخش باش
    امروز هرچقدر نفس بکشی
    جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی‌شود
    پس از اعماق وجودت نفس بکش
    امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمی‌شود پس آرزو کن
    امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمی‌شود
    پس صدایش کن
    او منتظر توست
    او منتظر آرزوهایت
    خنده هایت
    گریه هایت
    ستاره شمردن هایت
    و عاشق بودن هایت است
    امروز امروز است
    راه دور است و پر از خار بیا برگردیم

    سایه مان مانده به دیوار بیا برگردیم


    هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

    گریه ام را تو به یاد آر بیا برگردیم




    این کبوتر که تو اینسان پر و بالش بستی

    دل من بود وفادار بیا برگردیم



    ترسم اینجا که بسوزد پر و بال عشقم

    یا شود حاصل تکرار بیا برگردیم


    یک غزل نذر نمودم که برایت گویم

    گفتم آنرا شب دیدار بیا برگردیم


    باز گفتی که برایم غزل از عشق بگو

    یک غزل میخرم اینبار بیا برگردیم


    من که عشقم به دو چشم تو دخیلی بسته است

    عشق من را مکن انکار بیا برگردیم[/I]
    راه دور است و پر از خار بیا برگردیم

    سایه مان مانده به دیوار بیا برگردیم


    هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

    گریه ام را تو به یاد آر بیا برگردیم




    این کبوتر که تو اینسان پر و بالش بستی

    دل من بود وفادار بیا برگردیم



    ترسم اینجا که بسوزد پر و بال عشقم

    یا شود حاصل تکرار بیا برگردیم


    یک غزل نذر نمودم که برایت گویم

    گفتم آنرا شب دیدار بیا برگردیم


    باز گفتی که برایم غزل از عشق بگو

    یک غزل میخرم اینبار بیا برگردیم


    من که عشقم به دو چشم تو دخیلی بسته است

    عشق من را مکن انکار بیا برگردیم[/I]
    امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی
    از محبت دنیا کم نمی شود پس بخند و عاشق باش
    امروز هر چقدر دل ها را شاد کنی
    کسی به تو خورده نمی‌گیرد پس شادی بخش باش
    امروز هرچقدر نفس بکشی
    جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی‌شود
    پس از اعماق وجودت نفس بکش
    امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمی‌شود پس آرزو کن
    امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمی‌شود
    پس صدایش کن
    او منتظر توست
    او منتظر آرزوهایت
    خنده هایت
    گریه هایت
    ستاره شمردن هایت
    و عاشق بودن هایت است
    امروز امروز است[/B]
    صبر کن عشق تو تفسیر شود بعد برو ، یا دل از ماندن تو سیر شود بعد برو ، خواب دیدی که دل دست به دامان تو شد ، تو بمان خواب تو تعبیر شود بعد برو ، لحظه ای باد تو را خواند که با او بروی ، تو بمان تا به یقین دیر شود بعد برو ، صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو ، یا دل از دیده ی تو سیر شود بعد برو ، تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند ، تو بمان گریه به زنجیر شود بعد برو .
    امشب به یاد تک تکِ شب ها دلم گرفت
    در اضطراب کهنه ی غم ها، دلم گرفت
    انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
    در التهابِ خیسِ ورق ها، دلم گرفت
    از خواندن تمام خبرها تنم بسوخت
    از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت
    در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو
    در آتشِ گرفته سراپا دلم گرفت
    متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
    از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت
    یک ردِ پا که سهمِ من از بی نشانی است
    از ردِ خون که مانده به هر جا، دلم گرفت
    اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
    اقرار میکنم، درآمدم از پا دلم گرفت
    بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده

    فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...

    اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم

    باور نمیکنم اینک بی توام

    کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری

    کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی

    تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ،

    تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...

    کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم

    در حسرت چشمهایت هستم ،

    چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد

    بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده

    در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ،

    هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...

    هنوز هم بند کفش هایم بهانه ی تورامیگیرند عطر دست های تورا میخواهند بی بهانه باز میشوند

    وسعی میکنند نگذارند راه برم می پیچیند به پاهایم وبهانه ی تورا میگیرند
    کاش که بودی .....
    تنهام میزاری

    عشق آسمونی

    مرا از یاد خواهی برد و من روزی از نگاه سرد تو طعم تلخ خداحافظ را

    خواهم شنید ،

    مرا از یاد خواهی برد و میدانی که هیچوقت از یادم نخواهی رفت،

    می دانم روزی تو می روی بدون اینکه به من بیاموزی که چگونه

    فراموشت کنم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا