mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • چه موهبت بزرگیست دوست داشتن

    وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند

    و سکوت می کند

    وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند

    و استدلال هایت به گل می نشینند

    درست در لحظاتی این چنین

    حادث می شود و تو را از تو می گیرد

    هم از این روست که دوستت دارم!
    غروب بود و نگاهش طلوع دیگر داشت

    غریبه ای که غم عشق را مقدر داشت

    زمین به نام بهارش دهانی از گل بود

    زمان به یمن نگاهش فروغ دیگر داشت

    لبان مخملی اش تا به خنده وا می شد

    لهیب تازه ای از شعر و شور در بر داشت

    زبانه می زد و اتش به جانمان می ریخت

    ز چشم های قشنگی که رنگ اذر داشت

    رها چو قوی سپیدی در ابهای زلال

    رسوم کهنه شرم و حجاب را در بر داشت

    برید از تن گل جامه ای و در بر کرد

    برای دلبری از مافسون مکرر داشت

    خیال با تو نشستن خیال خامی بود

    خیال خام حبابی که باد در سر داشت

    شروع کن که به پایان رسیده ام اما

    شروع عشق تو را دل هنوز باور داشت .
    من تو را

    در نفس سرخ برگهای خزان دیده

    در رویای رنگین پروانه های عاشق

    در شتاب آبی موج های سرگردان

    در تپش خونین شقایق های در انتظار دیدار

    دیده ام

    خوانده ام

    خواسته ام

    من تو را

    در دانه دانه غبار جاده های بی پایان انتظار

    در شعله شعله اخگران خفته در دلهای عاشق صبور

    در زلال چشمه های پاک احساس

    در غرش دلگیر آسمان پاییز

    دیده ام

    خوانده ام

    نوشیده ام

    من تو را

    در آیه آیه نماز اخلاصم

    در طنین اذان برخاسته از مناره های عشقم

    در گلدسته های پاک محراب دلم

    در واژه واژه ترانه های ناسروده ام

    دیده ام

    خوانده ام

    فریاد زده ام

    من تو را

    در ذره ذره گیتی

    می بینم

    می خوانم

    می پرستم

    گویا که من خدای را

    به عشق تو

    زیسته ام

    خواسته ام
    همچنان که نام دلنشین تو به گوش جان

    خوشترین ترنم ترانه است

    بی کسی مرا نمی برد زجا

    تیرگی به وحشتم نیفکند

    همنشین به شب مرا خیال تو

    یاد روی تو چراغ خانه است

    خواهم آمدن به دیدنت بهار

    گفتی و نیامدی و در عوض

    گوئی ام بهار اگر نشد ، خزان

    این دگر عزیز من بهانه است!

    میل انتخاب شعر اگر کنی

    دفتر دل مرا ورق بزن

    کاین سفینه رباعی و غزل

    پر ز شعر ناب عاشقانه است

    داستان عشق ما شنیدنی ست

    باز گفتنش نیاورد ملال

    ساعتی به دوش من گذار سر

    گوش کن که بهترین فسانه است

    دور دور نفرت است و دشمنی

    شکر می کنم که عاشق همیم

    داشت ابتدا ، ندارد انتها

    عشق ما چو بحر بی کرانه است

    کم شود جوانه های هر درخت

    سالهای سال اگر که عمر کرد

    ای عجب که نخل آرزوی من

    پیر شد ولی پراز جوانه است

    هر ره دراز را نهایتی ست

    دانم این قدر ولی بگو به من

    از چه رو به هیچ جا نمی رسد

    آه من که روز و شب روانه است

    پای عشق اگر که در میان نبود

    هیچ ارزشی نداشت زندگی

    پس بگو که زنده باد عشق

    بی دعا اگر چه جاودانه است
    اگه دلت خواست خورشیدم باش

    اگه دلت خواست مهتابم شو

    شبا که خوابی آروم آروم

    اگه دلت خواست بی تابم شو

    اگه دلت خواست آغازم باش

    اگه دلت خواست آهنگم کن

    تو که نباشی خیلی تنهام

    اگه دلت خواست دلتنگم کن

    تو که نباشی دلگیرم

    خاموش و تنها عشق من

    تو که نباشی می میرم

    از دست دنیا عشق من

    تو که نباشی دلتنگم

    آه از بی کسی تنهایی

    تو که نباشی وای از من باشد گریه ها عشق من

    اگه دلت خواست داغم کن

    با حرم لبهات عشق من

    اگه دلت خواست خوابم کن

    با فکر فردات عشق من

    تو که نباشی تاریکم

    تنهای تنها بی رویا

    تو که نباشی می سوزم

    با یادت اینجا عشق من

    همین که هستی آرومم

    همین که گرمه با تو دستم
    بر دو چشمان تو سوگند

    در تمام ملک هستی

    اولین عشقم تو بودی

    آخرین عشقم تو هستی

    سر زدی همچون ستاره

    در شب تنهایی من

    همچو باران بهاری

    تن کشیدی روزگاری

    در حریم شوره زاری

    در قلب سردم زد جوانه

    گل های خودروی ترانه

    شیرین ترین افسانه ها

    پر شد ز ما در خانه ها

    قصه های عاشقانه

    می ماند از ما این ترانه

    بر روی لب ها جاودانه

    در قحطی عشق و وفا

    از عشق ما باشد نشانه

    بعد ما در این زمانه !
    باران که آمد

    لبهایم باریدند !

    نامت با باران آمد

    و چشمهایم

    و دستهایم

    همه باران شدند

    تو با قطرات باران طلوع کردی

    باران که آمد کوچه باغ من و تو تب کرد

    و کلاغها

    تا صبح خواندند در ضیافت باران و مه

    گنجشگها زیر چتر هم بال گشودند

    باران که آمد

    من ماندم و

    یک جفت پای خسته در میان کوچه ی بی عابر

    و تو دوباره باریدی بر تمام من

    تمام من که از یاد برده بودم کیستم و چیستم

    باران که آمد

    بیادت بر تمام خویش گریستم

    باران می بارد اما می آید

    چون مسافری از کوچه های خاطره
    مهربان من

    آمدم تا عاشقانه در کنار تو بمانم

    تا برای تو بمیرم

    مهربان من !

    آمدم ای نازنینم تا به جبران گذشته

    سر ز پایت بر نگیرم

    همزبان من !

    آمدم تا آن که باشم تکیه گاه خستگی هات

    ای گل نیلوفر من !

    تا سحرگاهان بپیچد عطر گرم بازوانت در حریم بستر من

    مهربان من !

    بر دو چشم من نگا کن

    تو منو از من جدا کن

    با محبت آشنا کن

    ترک آن افسانه ها کن

    مهربانی را صدا کن

    این تو و من را رها کن

    نازنینم

    تو منو از نو بنا کن !
    من ترانه می سرایم

    تو ترانه می نوازی
    در ترانه های من اشک است و بی قراری
    یک بغل از ارزوهای محالی
    تا ابد چشم انتظاری
    فکر پایان و جدایی
    ترسم از این است که شاید
    در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی
    من ترانه می سرایم
    در ترانه هایم اما
    گاه گاه ازباتو بودن می سرایم
    از نگاهت می سرایم
    از صدایت می سرایم
    گاه گاه حس می کنم من
    ازجدایی ها سرودن باطل است
    مینویسم با تو هستم
    با تو بودن می سرایم
    افتاب و ماهتاب هم از برایم
    یک ترانه می نوازند
    من ترانه می سرایم
    تو ترانه می نوازی
    در ترانه های تو
    من نمی دانم
    نمی دانم
    چه سوزیست
    من نمی دانم چه لحنیست
    کاینچنین ارام و ساکت اشک میریزم
    با صدای سازت اما من
    تمام هستی ام را می سرایم
    زندگی را می رهانم
    عشق را می پرورانم
    من برای تو ترانه می سرایم
    به انتهای شب که می رسم


    چیزی در درونم


    انگار می میرد


    آرام آرام ...



    و خیالم کشیده می شود



    در تاریکی



    دیدگان تو



    زمان می گذرد



    و من



    همچنان برای تو می نویسم


    عجب برفی می آید



    و من آوازم را



    در سپیده برف پنهان می کنم



    و بی تو



    بی قرار می شوم
    قاصدک

    شعر مرا از بر کن

    بنشین روی نسیمی

    که ز احساس برون می آید

    برو آن گوشه باغ

    سمت آن مانی من

    که ز تنهایی خود دلتنگ است

    و بخوان در گوشش

    و بگو باور کن

    یک نفر یاد تو را

    دمی از دل نبرد ...
    یافته ام ترا

    در روزی همه آبی

    همه هوای تازه

    یافته ام ترا

    صدایت را

    نگاهت را

    شگوهت را

    و هر آنچه را که بتوان جای داد در واژه شعر

    یافته ام ترا

    ترا که همه فری و همه نازی

    میخوانمت سبک بال

    می خواهمت پر رمق

    منی که از دیار خستگی ها گذر کرده ام...
    چیست این باران که دلخواه من است ؟

    زیر چتر او روانم روشن است .

    چشم دل وا می کنم
    قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :
    در فضا،
    همچو من در چاه تنهائی رها،
    می زند در موج حیرت دست و پا،
    خود نمی داند که می افتد کجا !
    در زمین،
    همزبانانی ظریف و نازنین،
    می دهند از مهربانی جا به هم،
    تا بپیوندند چون دریا به هم !
    قطره ها چشم انتظاران هم اند،
    چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند

    با تب تنهائی جانکاه خویش،
    زیر باران می سپارم راه خویش.
    سیل غم در سینه غوغا می کند،
    قطره دل میل دریا می کند،
    قطره تنها کجا، دریا کجا،
    همدلی کو ؟ تا شوم همراه او،
    سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !
    شاید از این تیرگی ها بگذریم .
    ره به سوی روشنائی ها بریم .
    بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟
    بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست


    آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست



    مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب


    در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست


    آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد



    بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست



    بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است



    مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست



    باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق



    وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
    آیا نامه های مرا می خوانی؟

    برای تو می نویسم

    برای تو که معنای باران را از ناودانها نمی پرسی

    برای تو که پنجره را به خاطر دیدن خورشید دوست داری

    در تنهائی سرشار از حضور صمیمانه تو اینک من اعتراف میکنم
    در این اتاق ساکت تاریک؛
    هر گاه من نگاه تو را شعر می کنم
    اگر کلمات همراه من نباشند دلم می پوسد
    من شب و تنهایی را با کلمات دوست دارم.
    آیا نامه های مرا می خوانی؟
    برای تو می نویسم

    برای تو که از همه شادیهای زندگی به شعف و شادی نزدیکتری.

    صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه

    عجیبی ست که در انتهای صمیمیت حزن می روید
    روزها می آیند و می روند، ابرها فرو می ریزند و گنجشکها پیر
    می شوند .
    من یقین دارم که اگر همین امروز پنجره روحم را به سوی صدای
    تو باز نکنم، هرگز با پرنده ها همسفر نخواهم شد.
    هر شب در اتاق کوچم به یادت فانوسی می سازم و آن به دورترین
    ستاره هدیه می دهم
    به او بگویید دوستش دارم

    به او که قلبش به وسعت دریاییست

    که قایق کوچک دل من درآن غرق شده…

    به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نورو شعرو ترانه برد

    و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد…

    به او بگویید دوستش دارم

    به او که صدای پایش را میشنوم، به او که لحن کلامش را میشناسم

    به او که عمق نگاهش را میفهمم، به او که ............

    به او بگویید دوستش دارم
    من دیر زمانیست ،
    خدا را در آغوش فشرده ام !
    من سال ها
    در بهشت می زیسته ام
    بی تردید ، بی دلهره ، بی عذاب ِ کارهای نکرده
    من سال هاست که دیگر …
    به گناه اعتقادی ندارم !!!
    همیشه به خاطر داشته باش
    آبی عشق , با کنایه ها زرد نمی شود .
    که حتی اگر چنین شود ….
    حاصلی جز سبزی نخواهد داشت !!!
    نفسی دعا بخوان از ته دل.
    پی قافیه نباش.حرف دل خود شعری است که خدا خدای آن قافیه است
    و تمنای نگاهت وزنش و غمی به وسعت مشرق زمین مفهومش
    راستی گریه یادت نرود شعر بی موسیقی بیمار است…
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا