mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام دوستان عزیز

    هتاکی های اخیر به امام هادی (ع) رو محکوم می کنیم و این جزء و چند جزء بعدی به نیت ایشون گذاشته میشه.حتما شرکت کنید.
    :gol:جزء 27 قرآن کریم .............تاپیک قرائت هفتگی باشگاه مهندسان:gol:

    بی تو ديدم زندگی را می توان باور نمود
    می توان شبهای بی پايان خود را سر نمود
    بی تو ديدم زندگی جاريست در رگهای عمر ٬
    غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬
    می توان در دود يک سيگار هم زندگی را کشت و سوخت
    ٬ می توان بی گريه ماند
    ٬ می توان بی نغمه خواند ٬
    می توان در سردی يک آه نيز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬
    با شمارشهای انگشتان دست رنجهای رفته را اندازه کرد
    ٬ بی تو ديدم قهر نيست ٬
    جامهای زهر نيست ٬ تلخی اندوه هست و کوه نيست ٬
    تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نيست ٬
    در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬
    می توان گفت اينکه اندر ماورای پنجره ٬
    سالهای رفته مدفون گشته اند ٬ آرزوئی نيست ٬
    انتظاری نيست ٬ اعتباری نيست ٬ عشق ياری نيست ٬
    باورم هرگز نبود بی تو آيا می توان روز زا هم شام کرد ٬
    ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنين بد نام کرد ؟! ٬
    بی تو ديدم مانده ام ٬ بی تو ديدم زنده ام
    ميرسي از راه روزي با شناب
    خسته و غمديده و افسرده جان
    ديده ميدوزي بسوي كاجها
    ميكني پاك از محبت گردشان

    بشكند جام بلورين سكوت
    از صداي آشناي زنگ در
    مي هراسد مرغكي بر شاخ بيد
    ميكشد از روي گل پروانه پر

    منتظر ميماني آنجا آنجا لحظه اي
    تا صداي گرمي آيد كيست كيست ؟
    زير لب مينالي آنگه با دريغ
    ديگر آن اميد جانم نيست نيست

    در فضاي خالي و خاموش سرد
    بر نمي خيزد صداي پاي او
    پر نمي گيرد شتابان سوي در
    گرم و غوغا آفرين بالاي او

    ديدگانش غرقه در نور صفا
    بر دو چشمانت نميخندد دگر
    آن دو بازوي سپيد و مرمرين
    راه بر رويت نمي بندد دگر

    مي نمي ريزد از آن چشمان مست
    گل نمي ريزد بپايت خنده اش
    بوسه اي ديگر نمي بخشد ترا
    آن لب از عطر گل آكنده اش

    پيش چشمانت همه بگذشته ها
    رنگ مي گيرند و غوغا مي كنند
    در دلت آن خاطرات غمفزا
    شعله اندوه بر پا مي كنند

    يادت آيد - چون بدل غم داشتي
    آن دل درد آشنا ديوانه بود
    تا سحر گاهان كنارت مينشست
    از همه خلق جهان بيگانه بود
    بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
    صید افتاده به خونم
    تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟
    بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
    بی من از شهر سفر کردی و رفتی
    قطره ای اشک درخشید بچشمان سیاهم
    تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
    تو ندیدی
    نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی
    چون در خانه ببستم،
    دگر از پای نشستم،
    گویا زلزله آمد،
    گویا خانه فروریخت سر من،

    بی تو من در همه ی شهر غریبم
    بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
    برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
    تو همه بودونبودی
    توهمه شعر و سرودی
    چه گریزی ز بر من؟
    که ز کویت نگریزم.
    گر بمیرم ز غم دل،
    بی تو هرگز تستیزم.
    من و یک لحظه جدایی؟
    نتوانم،نتوانم
    بی تو من زنده نمانم
    رفتي دلم شكستي ، اين دل شكسته بهتر
    پوسيده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر
    من انتقام دل را هر گز نگيرم از تو
    اين رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر
    در بزم باده نوشان اي غافل از دل من
    بستي دو چشم و گفتم ، ميخانه بسته بهتر
    چون لاله هاي خونين ريزد سر شگم امشب
    بر گور عشق ديرين ، گل دسته دسته بهتر
    آيينه ايست گويا اين چهره ي غمينم
    تا راز دل نداني ، در هم شكسته بهتر
    فرسوده بند الفت ، با صد گره نيرزد
    پيمان سست و بيجا ، اي گل ، نبسته بهتر
    گر يادگار بايد از عشق خانه سوزي ...
    داغي هما بسينه ، جاني كه خسته بهتر
    ترا قسم بحقيقت ، ترا قسم بوفا
    ترا قسم بمحبت ، ترا قسم بصفا
    ترا بميكده ها و ترا بمستي مي
    ترا بزمزمه ي جويبار و ناله ني
    ترا بچشم سياهي كه مستي آموزد
    ترا بآتش آهي كه خانمان سوزد
    ترا قسم بدل و آرزو ، برسوايي
    ترا بشعله عشق و ترا بشيدايي
    ترا قسم بحريم مقدس مستي
    ترا بشور جواني ، ترا باين هستي
    ترا بگردش چشمي كه گفتگو دارد
    ترا بسينه تنگي كه آرزو دارد
    ترا بقصه ليلا و غصه مجنون
    ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
    ترا بمريم خاموش و سوسن غمگين
    ترا بحسرت فرهاد و ناله شيرين
    ترا بشمع شب افروز جمع سر مستان
    ترا بقطره اشك چكيده در هجران
    ترا قسم به غم عشق و آشناييها
    دل چو شيشه من مشكن از جداييها
    چقدر دلم برايت تنگ شده
    آنقدر که فقط نام زيباي تو در آن جاي مي گيرد
    عزيز من ، قلب من
    اي کاش مي شد اشک هاي طوفاني ام را قطره قطره جمع کرد
    تا تو در درياي غم آلود آن غروب چشمانم را نظاره کني
    اي کاش مي شد فقط يک بار
    فرياد بزنم
    دوستت دارم
    و تو صدايم را مي شنيدي
    نمي دانم چطور ، کجا و چگونه بايد به تو برسم؟
    اي کاش به جاي عکس زيبايت
    وجود نازنينت پيش رويم بود
    و حرف هاي نا گفته ام را مي شنيدی
    به راستي که تو اولين عشق راستينم هستي
    شايد در گذشته هرگز اينچنين عاشق نشده بودم
    اما؛
    حال خوب مي دانم که فقط با شنيدن نام زيبايت
    چشمانم بي اختيار مي بارد
    اي اميد آخرينم
    بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
    به در گاه آفريدگار تو دعا مي کنم
    تا فقط يک بار بتوانم
    چشمانم را زنداني نگاهت کنم
    غزل دستان خود را سوی ذاتی فرد می گیرد
    خدا دست کسی را که دعایم کرد می گیرد
    برایم سخت سنگین است هضم اینکه آیینه
    خیالش از نگاه سنگ ها هم درد می گیرد
    غروب آسمان حزن آور و غمناک، تلخ تلخ
    ولی بدتر زمانی که دل یک مرد می گیرد
    همیشه زجر دشمن شادی آور نیست گاهی هم
    دل یک گربه با مرگ سگی ولگرد می گیرد
    چرا هر کس که یک آغوش پر احساس می خواهد
    همیشه دست گرمش را دو دست سرد می گیرد؟!
    سخن از بی وفایی ها که می گویم بدون شک
    زبان تا عمق مغز استخوانم درد می گیرد
    بی تو ديدم زندگی را می توان باور نمود
    می توان شبهای بی پايان خود را سر نمود
    بی تو ديدم زندگی جاريست در رگهای عمر ٬
    غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬
    می توان در دود يک سيگار هم زندگی را کشت و سوخت
    ٬ می توان بی گريه ماند
    ٬ می توان بی نغمه خواند ٬
    می توان در سردی يک آه نيز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬
    با شمارشهای انگشتان دست رنجهای رفته را اندازه کرد
    ٬ بی تو ديدم قهر نيست ٬
    جامهای زهر نيست ٬ تلخی اندوه هست و کوه نيست ٬
    تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نيست ٬
    در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬
    می توان گفت اينکه اندر ماورای پنجره ٬
    سالهای رفته مدفون گشته اند ٬ آرزوئی نيست ٬
    انتظاری نيست ٬ اعتباری نيست ٬ عشق ياری نيست ٬
    باورم هرگز نبود بی تو آيا می توان روز زا هم شام کرد ٬
    ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنين بد نام کرد ؟! ٬
    بی تو ديدم مانده ام ٬ بی تو ديدم زنده ام
    ٬
    ميرسي از راه روزي با شناب
    خسته و غمديده و افسرده جان
    ديده ميدوزي بسوي كاجها
    ميكني پاك از محبت گردشان

    بشكند جام بلورين سكوت
    از صداي آشناي زنگ در
    مي هراسد مرغكي بر شاخ بيد
    ميكشد از روي گل پروانه پر

    منتظر ميماني آنجا آنجا لحظه اي
    تا صداي گرمي آيد كيست كيست ؟
    زير لب مينالي آنگه با دريغ
    ديگر آن اميد جانم نيست نيست

    در فضاي خالي و خاموش سرد
    بر نمي خيزد صداي پاي او
    پر نمي گيرد شتابان سوي در
    گرم و غوغا آفرين بالاي او

    ديدگانش غرقه در نور صفا
    بر دو چشمانت نميخندد دگر
    آن دو بازوي سپيد و مرمرين
    راه بر رويت نمي بندد دگر

    مي نمي ريزد از آن چشمان مست
    گل نمي ريزد بپايت خنده اش
    بوسه اي ديگر نمي بخشد ترا
    آن لب از عطر گل آكنده اش

    پيش چشمانت همه بگذشته ها
    رنگ مي گيرند و غوغا مي كنند
    در دلت آن خاطرات غمفزا
    شعله اندوه بر پا مي كنند

    يادت آيد - چون بدل غم داشتي
    آن دل درد آشنا ديوانه بود
    تا سحر گاهان كنارت مينشست
    از همه خلق جهان بيگانه بود
    بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
    صید افتاده به خونم
    تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟
    بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
    بی من از شهر سفر کردی و رفتی
    قطره ای اشک درخشید بچشمان سیاهم
    تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
    تو ندیدی
    نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی
    چون در خانه ببستم،
    دگر از پای نشستم،
    گویا زلزله آمد،
    گویا خانه فروریخت سر من،

    بی تو من در همه ی شهر غریبم
    بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
    برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
    تو همه بودونبودی
    توهمه شعر و سرودی
    چه گریزی ز بر من؟
    که ز کویت نگریزم.
    گر بمیرم ز غم دل،
    بی تو هرگز تستیزم.
    من و یک لحظه جدایی؟
    نتوانم،نتوانم
    بی تو من زنده نمانم
    رفتي دلم شكستي ، اين دل شكسته بهتر
    پوسيده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر
    من انتقام دل را هر گز نگيرم از تو
    اين رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر
    در بزم باده نوشان اي غافل از دل من
    بستي دو چشم و گفتم ، ميخانه بسته بهتر
    چون لاله هاي خونين ريزد سر شگم امشب
    بر گور عشق ديرين ، گل دسته دسته بهتر
    آيينه ايست گويا اين چهره ي غمينم
    تا راز دل نداني ، در هم شكسته بهتر
    فرسوده بند الفت ، با صد گره نيرزد
    پيمان سست و بيجا ، اي گل ، نبسته بهتر
    گر يادگار بايد از عشق خانه سوزي ...
    داغي هما بسينه ، جاني كه خسته بهتر
    ترا قسم بحقيقت ، ترا قسم بوفا
    ترا قسم بمحبت ، ترا قسم بصفا
    ترا بميكده ها و ترا بمستي مي
    ترا بزمزمه ي جويبار و ناله ني
    ترا بچشم سياهي كه مستي آموزد
    ترا بآتش آهي كه خانمان سوزد
    ترا قسم بدل و آرزو ، برسوايي
    ترا بشعله عشق و ترا بشيدايي
    ترا قسم بحريم مقدس مستي
    ترا بشور جواني ، ترا باين هستي
    ترا بگردش چشمي كه گفتگو دارد
    ترا بسينه تنگي كه آرزو دارد
    ترا بقصه ليلا و غصه مجنون
    ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
    ترا بمريم خاموش و سوسن غمگين
    ترا بحسرت فرهاد و ناله شيرين
    ترا بشمع شب افروز جمع سر مستان
    ترا بقطره اشك چكيده در هجران
    ترا قسم به غم عشق و آشناييها
    دل چو شيشه من مشكن از جداييها
    چقدر دلم برايت تنگ شده
    آنقدر که فقط نام زيباي تو در آن جاي مي گيرد
    عزيز من ، قلب من
    اي کاش مي شد اشک هاي طوفاني ام را قطره قطره جمع کرد
    تا تو در درياي غم آلود آن غروب چشمانم را نظاره کني
    اي کاش مي شد فقط يک بار
    فرياد بزنم
    دوستت دارم
    و تو صدايم را مي شنيدي
    نمي دانم چطور ، کجا و چگونه بايد به تو برسم؟
    اي کاش به جاي عکس زيبايت
    وجود نازنينت پيش رويم بود
    و حرف هاي نا گفته ام را مي شنيدی
    به راستي که تو اولين عشق راستينم هستي
    شايد در گذشته هرگز اينچنين عاشق نشده بودم
    اما؛
    حال خوب مي دانم که فقط با شنيدن نام زيبايت
    چشمانم بي اختيار مي بارد
    اي اميد آخرينم
    بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
    به در گاه آفريدگار تو دعا مي کنم
    تا فقط يک بار بتوانم
    چشمانم را زنداني نگاهت کنم
    تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
    گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
    غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
    بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
    بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
    حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
    تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
    ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
    تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
    همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
    لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
    من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
    شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
    دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
    شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
    اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
    از زندگی از این همه تکرار خسته ام
    از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
    دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
    امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
    دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
    آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
    بیزارم از خموشی تقویم روی میز
    وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
    از او ککه گفت یار تو هستم ولی نبود
    از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
    تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
    از حال من مپرس که بسیار خسته ام
    پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
    باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
    هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
    دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
    گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
    بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان
    نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
    ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
    زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند
    تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
    این غزلها همه جانپاره های دنیای منند
    لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان
    گر ندارد زبانی که تو را شاد کنند
    بی صدا با دگر زمزمه ی مبهمشان
    شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود
    که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
    از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
    شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
    پشت ستون سایه ها روی درخت شب
    می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
    می دانم اری نیستی اما نمی دانم
    بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟
    هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
    نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
    ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
    ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
    هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
    حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب
    امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
    بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
    گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست
    شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
    طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب
    باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب
    ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
    آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب
    خانه ام وقتی که می آیی تمامش مال تو
    هرچه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو
    صد دوبیتی، صد غزل و یک بغل
    شعرهای خوب نیمایی تمامش مال تو
    ضرب و آهنگ غزلهایم صدای پای توست
    این صدای پای رویایی تمامش مال تو
    وسعت آرام اقیانوس آرام دلم
    ای پری خوب دریایی تمامش مال تو
    خوب یادم هست گفتی عشق یک بخش است
    بخش کردم عشق یک بخشی تمامش مال تو
    عشق من عشق زمینی نیست باور کن عزیز
    عشقم این عشق اهورایی تمامش مال تو
    باز هم بیت بد پایان شعرم مال من
    بیت های خوب بالایی تمامش مال تو..
    ميرسي از راه روزي با شناب
    خسته و غمديده و افسرده جان
    ديده ميدوزي بسوي كاجها
    ميكني پاك از محبت گردشان

    بشكند جام بلورين سكوت
    از صداي آشناي زنگ در
    مي هراسد مرغكي بر شاخ بيد
    ميكشد از روي گل پروانه پر

    منتظر ميماني آنجا آنجا لحظه اي
    تا صداي گرمي آيد كيست كيست ؟
    زير لب مينالي آنگه با دريغ
    ديگر آن اميد جانم نيست نيست

    در فضاي خالي و خاموش سرد
    بر نمي خيزد صداي پاي او
    پر نمي گيرد شتابان سوي در
    گرم و غوغا آفرين بالاي او

    ديدگانش غرقه در نور صفا
    بر دو چشمانت نميخندد دگر
    آن دو بازوي سپيد و مرمرين
    راه بر رويت نمي بندد دگر

    مي نمي ريزد از آن چشمان مست
    گل نمي ريزد بپايت خنده اش
    بوسه اي ديگر نمي بخشد ترا
    آن لب از عطر گل آكنده اش

    پيش چشمانت همه بگذشته ها
    رنگ مي گيرند و غوغا مي كنند
    در دلت آن خاطرات غمفزا
    شعله اندوه بر پا مي كنند

    يادت آيد - چون بدل غم داشتي
    آن دل درد آشنا ديوانه بود
    تا سحر گاهان كنارت مينشست
    از همه خلق جهان بيگانه بود
    تو ای جان ودل من ،هستی من
    تو ای در شام غمها ، مستی من

    تو ای بنشسته با خون در وجودم
    تو ای امید و عشق و تار و پـــودم

    تو در چشم منی ، هر جا که هستم
    تو را هر جا که هستی ، می پرستم

    شرابی ، شعر نابی ، هر چه هستی
    مرا از هـر چه غــیر از خود گســستی

    دل درد آشنا را در تو دیدم
    تو میدانی خدا را در تودیدم

    نمی دانم که بی تو کیستم من
    اگر روزی نباشی نیستم من

    دراین سینه دلی دیوانه دارم
    چه گویم دشمنی در خانه دارم

    مبادا لب نهاد بر جام دیگر
    نشیند بر لبانش نام دیگر

    من از این گفته ها می لرزم و باز
    باو گویم که : ای با سینه دمساز

    بجز من آرزویی در دلش نیست
    بجز نقش محبت در گل اش نیست

    بدلها گر وفا همچون سرابست
    دل او در محبت یک کتابست

    نگاهش با نگاهی آشنا نیست
    به محراب دلش غیر از صفا نیست

    ولی با این دل غافل چه سازم ؟
    نمی گردد اگر عاقل چه سازم ؟

    حسد با خون بود نقش وجودش
    همین است ار بسوزی تار و پودش

    اگر آسوده هم ماند که دل نیست
    دل است این نازنینم سنگ و گل نیست
    بی تو ديدم زندگی را می توان باور نمود
    می توان شبهای بی پايان خود را سر نمود
    بی تو ديدم زندگی جاريست در رگهای عمر ٬
    غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬
    می توان در دود يک سيگار هم زندگی را کشت و سوخت
    ٬ می توان بی گريه ماند
    ٬ می توان بی نغمه خواند ٬
    می توان در سردی يک آه نيز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬
    با شمارشهای انگشتان دست رنجهای رفته را اندازه کرد
    ٬ بی تو ديدم قهر نيست ٬
    جامهای زهر نيست ٬ تلخی اندوه هست و کوه نيست ٬
    تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نيست ٬
    در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬
    می توان گفت اينکه اندر ماورای پنجره ٬
    سالهای رفته مدفون گشته اند ٬ آرزوئی نيست ٬
    انتظاری نيست ٬ اعتباری نيست ٬ عشق ياری نيست ٬
    باورم هرگز نبود بی تو آيا می توان روز زا هم شام کرد ٬
    ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنين بد نام کرد ؟! ٬
    بی تو ديدم مانده ام ٬ بی تو ديدم زنده ام
    ٬
    خاک نشین ره میخانه ام خانه خراب دل دیوانه ام

    زان که به میخانه بجز یار نیست کشمکش صفحه و زنار نیست

    هرچه در آنجاست بود در خروش جام می و می زده و می فروش

    حـسرت بگـذشتـه و آینـده نیـست جز به ره عشق کسی بنده نیست

    ای که به دام تو اسیرم اسیر لـذت دیوانگی از من مگیـر

    بنـده عشقـم کن و نامم بـده خاک رهم ساز و مقامم بده
    ماه بايد يک شبی مهمونی کنه
    پيشتون مهتابو قربونی کنه
    آخه چشمای قشنگت می تونه
    که بگيره شبو زندونی کنه
    بذارين خورشيد صورت شما
    ابری خونه مو آفتابی کنه
    چشمای روشنتون دوباره باز
    شب تاريکمو مهتابی کنه
    روز بايد تو آينه ی صورتتون
    چشماشو به روی دنيا وا کنه
    وقتی که خورشيد خانوم مياد بيرون
    خودشو تو چشمتون پيدا کنه
    نازنينم نازنينم
    وای اگه خورشيد عشق
    توی چشمای شما غروب کنه
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا