mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • امشب دوباره يادت مرا به محله ديدار هميشگيمان برد.

    همان جايي كه ياس ها با پژواك قدم هايت براي نخستين بار معطر شدند.

    اينبار من ازنگهباني مهتاب مي آيم.

    مرا با خود تنها مگذار...

    ديگر كفش هايم پاره شده اند و فقط بقچه ي افكارم پذيراي قدم هاي من است...

    آيا روزي نسيم دهكده ي عشق و دلتنگي تو را راضي خواهد كرد

    تا به ميهماني دلم بيايي و مرا با خود به سرزمين پنجره ها ببري....؟

    آنجايي كه نيلوفران اضطراب خورشيدان را نداشته باشند...

    آخر من هم روزي نيلوفر خواهم شد تا از دست هايت بالا بروم

    و آنگاه براي نخستين بار چهره ات را ببينم و آنقدر اشك بريزم

    تا راضي شوي مرا تا جاده ي بينهايت همراهي كني...

    آيا تو آن روز مرا ياري خواهي كرد؟!
    یاد تو همیشه درذهنم ، عشق تو همیشه درقلبم و عطرمهربانی تو همیشه دروجودم جاریست .




    من غم را در سكوت ،سكوت را در شب،شب را به خاطر انديشيدن به تو دوست دارم

    من زندگي را در عشق ،عشق را درقلب و قلب را به خاطر اينكه آشيانه توست دوست دارم

    من اندوه را در اشك ،اشك را در چشم وچشم را به خاطر ديدن تو دوست دارم

    من عشق را در سكوت ،سكوت را در تنهايي ،تنهايي را به خاطر تپيدن قلبم ،تپيدن قلبم را براي تو

    وتو را همچو قلبم دوست دارم
    انجا که در لمس دستانت به ابدیت پی میبرم...

    تنفس هستی بخش چشمانت بی اعتبار میکند عطر یاس را...

    آنجا که امن ترین بود حلقه ی دستانت...

    در راهی که انتهایش تو بودی با نگاهت منتظر...

    و نیز در ابتدایش هجوم اشکهایت را بدرقه...

    چگونه توانم باشد بی تو بودن ....

    و تاب بیاورم سردی فقدان خیالت را...

    و نگریم...

    آنجا که از تو بود و بر تو شد...

    آنجا که از تو خواند و بر من خواند...

    چگونه بی تو باشم فاصله های این میان را...

    و چه چیز چاره ساز میانمان جز اشک تواند که باشد...

    می خواهم... آری می خواهم که با تو ...

    می خواهم که با تو... در تو... و از تو باشم...

    مرا پذیرا باش که در اوج بی تو بودن...به تو رسیدم...

    مرا بپذیر که در انتهای شب ماندگار ترینم...

    و آنجا که هیچ چیز نباشد جز ستارگان...گهگاهی...

    و آنجا که در امتداد پهنای آسمانها...نیافتم غیر تو را...

    ماندگارترین می مانم...

    و آنجا اوج ابدیت است...با تو !
    در جود و کرم، دست خدا هست حسن

    دست همه را وقت عطا بست حسن



    نــومــیـــد نـــگـــردد کـسـی از درگـــه او

    زیـرا کـه کـریم اهل بیت است حسن

    گاهي كه دلم

    به اندازه ي تمام غروبها مي گيرد

    چشمهايم را فراموش مي كنم

    اما دريغ كه گريه ي دستانم نيز مرا به تو نمي رساند

    من از تراكم سياه ابرها مي ترسم و هيچ كس

    مهربانتر از گنجشكهاي كوچك كوچه هاي كودكي ام نيست

    و كسي دلهره هاي بزرگ قلب كوچكم را نمي شناسد

    و يا كابوسهاي شبانه ام را نمي داند

    با اين همه ، اين تمام واقعه نيست

    از دل هر كوه كوره راهي مي گذرد

    و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد

    و شبي نيست كه طلوع سپيده اي در پايانش نباشد

    از چهل فصل دست كم يكي كه بهار است

    من هنــوز تورا دارم.
    نگاهم مي کني و مي گذري

    بي آنکه بداني در دلم چه مي گذرد

    اما چگونه بگويم

    که منم ليلي تو

    در دل نامت را فرياد مي زنم

    آنچنان که بند بند تنم مي لرزد

    هزاران بار مي گويم که دوستت دارم

    و تو دستانم را عاشقانه مي فشري

    و آنگاه

    بي واهمه، در چمنزاري سبز و بي انتها مي دويم

    تا به دشت مهرباني خدا مي رسيم
    براي تو مي نويسم که بودنت بهار و نبودنت خزاني سرد است.

    تويي که تصور حضورت سينه بي رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق مي زند.

    در کوير قلبم از تو براي تو مي نويسم.

    اي کاش در طلوع چشمان تو زندگي مي کردم تا مثل باران هر صبح برايت شعري مي سرودم

    آن گاه زمان را در گوشه اي جا مي گذاشتم و به شوق تو اشک مي شدم و بر صورت مه آلودت مي لغزيدم

    اي کاش باد بودم و همه عصر را در عبور مي گذراندم تا شايد جاده اي دور هنوز بوي خوب پيراهنت را وقتي از آن مي گذشتي در خود

    داشته باشد که مرهمي شود براي دلتنگي هايم
    فرض كن پاك كني برداشتم

    و نام تورا

    از سرنويس تمام نامه ها

    و از تارك تمام ترانه ها پاك كردم!

    فرض كن با قلمم جناق شكستم!

    به پرسش و پروانه پشت كردم

    و چشمهايم را به روي رويش رؤيا و روشني بستم!

    فرض كن ديگر آوازي از آسمان بي ستاره نخواندم

    حجره حنجره ام ازتكلم ترانه تهي شد

    و ديگر شبگرد كوچه شما

    صداي آوازهاي مرا نشنيد!

    بگو آنوقت

    با عطر آشناي اين همه آرزو چه كنم؟

    با التماس اين دل در به در!

    با بي قراري ابرهاي باراني.......

    باور كن به ديدار آينه هم كه ميروم

    خيال تو از انتهاي سياهي چشمهايم سوسو مي زند!

    موضوع دوري دستها و ديدارها مطرح نيست

    همنشين نفسهاي من شد هاي

    با دلتنگي ديدگانم يكي شده اي!
    هیچ‌کس مثل تو احساس مرا درک نکرد
    و نفهمید که عشق
    مثل الماس تراشیده پُر از ابعاد است
    تو فقط دانستی
    چون‌که نایاب ترین الماسی
    دوستت می‌دارم
    ای که احساس مرا می‌فهمی
    ای که می‌دانی عشق
    مثل یک مثنوی شورانگیز
    پر ازِ ابیات قشنگی‌ست
    که هریک از آن
    معنی ناب و لطیفی دارد
    عشق آن تابلو زیباست که در آن پیداست
    گذر سخت زمان دوری
    گذر ساعت وصل
    به یکی چشم زدن
    روح مشتاق و ستایشگر دوست
    لب خندان و رضامند نگار
    ناز معشوق و نیاز عاشق
    بارش گریه شوق
    سرخی شرم حضور
    پیچش موی بلند
    دور انگشت نوازشگر یار
    لذت بوسیدن
    تپش تند نفس وقت وصال
    همدلی همنفسی همکاری
    روح ایثار وصبر
    وقت ناهمواری
    وهزاران تصویر
    که تو در یاد آری
    ای که در مرتبه و معنی عشق
    قافله سالاری
    کاش مي دانستي
    چشم هايم زشكوفايي عشق تو فقط مي خواند
    كاش مي دانستي
    عشق من معجزه نيست
    عشق من رنگ حقيقت دارد
    اشك هايم به تمناي نگاه تو فقط مي بارد

    كاش مي دانستي
    دختري هست كه احساس تو را مي فهمد
    دختري از تب عشق تو دلش مي گيرد
    دختري از غمت امشب به خدا مي ميرد

    كاش مي دانستي
    تو فقط مال مني
    تو فقط مال همين قلب پر از احساس مني

    شب من با تو سحر خواهد شد
    تو نمي داني من
    چه قدر عشق تو را مي خواهم
    تو صدا كن من را
    تو صدا كن مرا كه پر از رويش يك ياس شوم
    تو بخوان تا همه احساس شوم

    كاش مي دانستي
    شعرهاي دل من پيش نگاه تو به خاك افتاده است
    به سرم داد بزن
    تا بدانم كه حقيقت داري
    تا بدانم كه به جز عشق تو اين قلب ندارد كاري

    باز هم اين همه عشق
    اين همه عشق براي دل تو ناچيز است
    آسمان را به زمين وصل كنم؟
    يا كه زمين را همه لبريز ز سر سبزي يك فصل كنم؟
    من به اعجاز دو چشمان تو ايمان دارم
    به خدا تو نباشي
    بي تو من يك بغل احساس پريشان دارم

    هر بار که دسته اي از قاصدکها از روبروي نگاهم ميگذرند

    باز از تو ميپرسم از آنهاو باز ...

    آنها از تو بي خبرند !

    هر روز دسته اي قاصدکها را جمع ميکنم ...

    و در گوششان ، قصه ي هر روز ِانتظارم را ميخوانم ...

    و به دست باد مي سپارم تا هر شب با قصه ي قاصدکهاي من به خواب روي ...

    و هر صبح با صداي زمزمه ي من بيدار شوي ... !
    چقدر سخت است هنگامي که ميخواهي بنويسي ، اما قلم در دستانت خشکيده

    چه سخت است وقتي که حرف داري ، اما لبانت به هم دوخته شده

    و چه عذاب آور ، هنگامي که ديدگانت نيز تو را همراهي مي کنند ،

    و اينگونه کاغذي را نيز که برايت مانده بود تا درد دلت را برايش بي زبان و

    بي قلم بگويي ،

    تر کرده ...

    همه چيز از من گرفته شده ،

    نه ...

    خود گرفتم ، ناخواسته ،

    شايد هم خواسته ولي ندانسته ..

    و ... اينک سکوت ...

    بهترين و البته تنهاترين صدايي است که مي توانم با تو بگويم ،

    با تو که سکوتم را خواهي شنيد ،

    و البته دلي دارم پر از اميد ،

    که سکوتم را برايت معني خواهد کرد ..
    کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
    من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
    خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است
    آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم
    چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
    دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم
    گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
    چند صد سال است راه از با طنم تا ظاهرم
    خلق می گویند:ابری تیره درپیرا هنی ست
    شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم
    مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک
    هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم
    با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست
    فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
    چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
    گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست
    ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود
    یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست
    پر می کشی و وای به حال پرنده ایی
    کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست
    ایینه اییو اه که هرگز برای تو
    فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
    سلام خوبید یه راهنمایی ازتون خواستم لطفا جواب پیغامی که گذاشتم بدید
    فرشتگان روزي از خدا پرسيدند : بار خدايا تو که بشر را اينقدر دوست داري غم را چرا آفريدي؟ خداوند گفت:غم را بخاطر خودم آفريدم چون اين مخلوق من که خوب مي شناسمش تا غمگين نباشد به ياد خالق نمي افتد.............. :cry:
    به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
    که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
    لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
    هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
    با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
    هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
    هر کسی در دل من جای خودش را دارد
    جانشین تو در این سینه خداوند نشد
    خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
    عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
    مسابقه آواتار شروع شد
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.p...�داد-ماه
    سلام خوشحال میشم بیاید;)
    سلام خوبی برات یه پیغام گذاشتم خوشحال میشم که بخونی
    سلام خوبید
    براتون یه پیغام گذاشتم خوشحال میشم که بخونید
    سلام خوبین
    ببخشید یه پیغام گذاششتم خوشحال میشم که بخونید
    سلام خوبی برات یه پیغام گذاشتم خوشحال میشم که بخونی
    سلام دوست خوبم
    شروع جزء بیست و چهارم

    ****<< جلسه هفتگی قرائت قرآن باشگاه مهندسان ایران >>****

    در صورتی که نیتی دارید می تونید به fereshte.m یا mahsa66 اطلاع بدید.
    التماس دعا:gol:

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا