باران که می آید
به خودت میرسی
عطر تلخ بویت را میزنی و سر قرار میروی !
امروز زیر باران جشن است
او دلبری میکند و تو مدام نـــازش را میخری !
دستش را محکم میگیری . . .
آرام در آغوشت محوش میکنی
و او گرم میشود از این همه احساس . . .
او هم دزدکی نــگاهت میکند ، دختر است دیگر !
و برایت لبخند میزند
لبخندی به کوچکی و شیرینی قند !
و آن جاست که قند در دلت آب میشود . . .
او میشود تمام آرامــشت . . .
و تو میشوی پـــناهگاهـش . . .
به راستی که جشن زیبایی خواهد بود در زیر قطرات بلورین باران . . .