آفتاب وفا
ای صبح دم، ببین که کجا می فرستمت
نزدیک آفتاب وفا می فرستمت
کس را خبر مکن که کجا می فرستمت
تو پرتو صفایی، از آن بارگاه انس
هم سوی بارگاه صفا می فرستمت
باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی
آن جا به رغم باد صبا می فرستمت
زرین قبا، زره زن از ابر سحر گهی
کان جا چو پیک بسته قبا می فرستمت
دست هوا به رشته ی جان بر، گره زده ست
نزد گره گشای هوا می فرستمت
جان یک نفس درنگ ندارد، گذشتنی است
ورنه بدین شتاب چرا می فرستمت
این دردها که بر دل خاقانی آمده ست
یک یک نگر که بهر دوا می فرستمت