بغض کن ،
کمی بغض کن به حالم...
کمی ترحم ، کمی گریه کن به حالم...
کمی نگاهم کن...
کمی حواسم رو از خودت پرت کن...
اسمم رو صدا نزن ، من را همان "اقای چیز!؟" صدایم کن که بدانم حتی اسمم را هم نمیدانی...
کمی خودت را از من بدزد...
کمی در آغوش دیگری گرم شو که بدانم گره ی دستانت که هیچ ، چشمانت را هم ندارم!
در میان حرف هایم کمی بغض کن...
کمی نباش تا با آرزوی دیدنت زندگی کنم نه با طمع داشتنت...
کمی هم باش تا سرپا بمانم و تکرار بی هدفی روزها و بغض های شب را توجیه کنم...
کمی بغض کن ،
که به انسانیتت شک نکنم...