توي چشمم با سه تار كهنه اش
شعر باران را به آرامي نوشت
ديدم او را روي ديوار دلم
با نگاهش يادگاري مي نوشتتو شبستون چشات و پاي پله هاي پلكت مچ مهتابو ميگيرم.
اون دمي كه گرگ و ميشه با يه گله شقايق پيش پاي تو ميميرم.
من شبو به خاطراتم وصله مي كنم ميدوزم.
من به هر رعد نگاهت گر ميگيرم و مي سوزم.
اگه روزو خواسته باشي شبو تا تهش مي نوشم.
ميزنم به آب و آتيش با خود خورشيد مي جوشم.
زخم خورشيدي تن رو با شب و شبنم مي بندم.
اگه مقتول تو باشم دم جون دادن مي خندم.
تو با اين نگاه ياغي قرق سينه مايي.
فاتح قلعه رويا كي به فتح ما مي آيي؟