سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب اخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
اسمان را در ان کاشت
خاک را توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
اینهمه از خدا دور هستم!!!