linux_0011
پسندها
444

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • چشم که گشود ...

    دلتنگ خانه بهشتی خود شد

    و گریست ...

    دستی پاهایش را گرفت

    چرخاند ...

    تا دنیای وارونه ما را ببیند

    و یاد بگیرد

    که دنیای ما

    با آنچه در بهشت کوچک خود

    آموخته بود

    فرق دارد ...!


    همیشه یک چیزی کم می آوریم !

    همواره قدمی برای گذاشتن باقی می ماند

    که قدمی بر داریم ...

    همیشه کاملا نمی رسیم ...

    فقط فکر می کنیم که رسیده ایم !

    همیشه یک نفر هست

    که خواهد آمد ...

    که نمی شناسیم کیست !

    فقط حسش می کنیم ...

    در دلمان ...

    همیشه جای خالی کسی

    اذیتمان می کند ...!


    معبودم ...

    گاهی آنقدر واقعیت داری

    که سرم به یک تکه ابر سجده می برد

    و توقع دارم از سنگ

    مهربانی را !

    ...

    امروز خواستم از خودم بنویسم

    اما نشد !

    خواستم از تو بنویسم

    که ناگهان اشک ریختم و دستانم لرزید !

    تو خوب می دانی که آسمان من بارانیست ...

    تو خوبتر می دانی که نیازم به تو ابدیست ...

    تو می دانی، خوب می دانی

    که ایمان از دست رفته باز خواهد گشت ...

    باز خواهد گشت ...!


    خدایا...

    مردمانی را دیدم که تسبیح به دست گرفته و دانه دانه ذکر تو را می شمردند به عادت آنگونه با شتاب و متصل نام تو را می خواندند که گویی در معامله ای از تو چیزی ستانده اند و اکنون بهای آن را می پردازند!
    و اندیشیدم که آیا در هر بار خواندن نامت ، بزرگی و لطفت را نیز در ذهن تداعی می کنند؟!
    مردمانی را دیدم که کاغذی دعا به بهایی می خریدندو چون نسخه ای از فروشنده چند بار و چگونه خواندنش را برای رفع حاجت طلب می کردند!
    و اندیشیدم که آیا ترا می خوانیم تا بستانیم یا ترا می خوانیم چون دوستت داریم؟!

    مهربانترین...

    به ما بیاموز
    که دل آدمی عصاره وجود اوست ،حرمت دل ها را از یاد نبریم

    به ما بیاموز
    که دوست داشتن را فراموش نکنیم و آنانکه دوستمان دارند را از خاطر نبریم

    به ما بیاموز
    که سوگند راست بودن دروغمان را نام تو نسازیم

    به ما بیاموز
    که به ناحق کردن حق دیگری عادت نکنیم

    و به من بیاموز
    که دوستی ام را بندی به پای دوستان نسازم و در همه حال دوستشان بدارم. حتی اگر فراموشم کنند ...


    حوصله ام سر می رود ... می رود ... می رود ... تا باز به آغاز می رسم !

    می میرم ، دوباره زنده ام می کند ...

    ایمان می آورم ، می جنگم ، می میرم !

    می نویسم ، خط می زنم ...

    خط خوردگی هایم را حفظم ، می نویسم !

    فریاد می زنم ، می گریزم ، می گریزانم ...

    ضجه می زنم که بازگرد، باز طغیان می کنم !

    خدا می سازم ، توبه می کنم ، سجده می کنم ...

    در سجده به مامنم کافر می شوم ، بی خدا می شوم ...

    .

    .

    .

    از این همه تکرار حوصله ام سر می رود ... می رود ... می رود تا به آغاز می رسم ...!


    ستاره
    پس دیگه رفتی؟ آخی دیگه یکی دو روزی اینجا زیارتت نمی کنم. وقتی این پیام رو بخونی احتمالا حضوری چشمت به جمالم روشن شده ولی خب شایدم نشده باشه. من پنج شنبه اونجام عزیزم. شلوغ کاری نکن تا مامان بیاد
    سلام عزیزم:gol:

    e دوست ندارم بگم خداحافظ...

    هر موقع تونستی حتما بیایا

    دوست دارم خیلی زیاااد:heart:
    از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
    رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
    ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
    تو بمان با دگران وای به حال دگران
    این جهان پر صدای حرکت پاهای مردمی است
    که همچنان که تو را می بوسند
    در ذهن خود طناب دار تو را می بافند!
    عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
    کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست؟
    تو که خود سوزی هر شب پره را می فهمی
    باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست؟
    تو به دلریختگان چشم نداری، بی دل
    آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست؟
    یادم هست ، یادت نیست؟
    خوب دیگه ...
    خوب شده .. :d

    آره همه اومدن ..
    انتخاب واحدم هم درست شد
    هان ..
    هیچی . فقط اینکه سایت و کتابخونه اومده بقل خوابگاه ما ..
    کلی خوش به حالمونه ..
    اما بقیش خوب نیست ...
    سلام .. خبری نیست ..
    اما نه .. خودت بیا و ببین ..
    کی میری ؟


    خدايا، ما را ببخش، اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست. ما ديگر ايوب‌ نيستيم...

    .

    .

    .

    خدايا اما به‌ ما برگردان، آن‌ معجون‌ تلخ، آن‌ اكسير مقدس، آن‌ صبر قشنگ‌ را ...
    طعمش‌ تلخ‌ بود. تلخي‌اش‌ را دوست‌ نداشتيم...نمي‌دانستيم‌ كه‌ دواست. دواي‌ تلخ‌ترين‌ دردها...نمي‌دانستيم‌ معجون‌ است! معجونِ‌ انسان‌ شدن...گمش‌ كرديم. شيطان‌ از دستمان‌ دزديد! بي‌طاقت‌ شديم‌ و ناآرام. دهانمان‌ بوي‌ شكايت‌ گرفت‌ و گلايه...‌

    و تازه‌ فهميديم‌ نام‌ آن‌ اكسير مقدس، نام‌ آنچه‌ از دستش‌ داديم، «صبر» بود...

    ديگر عزم‌ آهني‌ و طاقت‌ فولادي‌ نداريم، ديگر پاي‌ ماندن‌ و شانه‌ سنگي‌ نداريم. انگار ما را از شيشه‌ و مه‌ ساخته‌اند. براي‌ شكستن‌مان‌ توفان‌ لازم‌ نيست. ما با هر نسيمي‌ هزار تكه‌ مي‌شويم. ترك‌ مي‌خوريم. مي‌افتيم، مي‌شكنيم، مي‌ريزيم‌ و شيطان‌ همين‌ را مي‌خواست!

    خدايا، ما را ببخش، اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست. ما ديگر ايوب‌ نيستيم...

    از اينجا تا تو هزار راه‌ فاصله‌ است. ما اما چقدر بي‌حوصله‌ايم. ما پيش‌ از آنكه‌ راه‌ بيفتيم، خسته‌ايم. از ناهموار مي‌ترسيم، از پست‌ و بلند مي‌هراسيم، از هر چه‌ ناموافق‌ مي‌گريزيم...
    شانه‌هايمان‌ درد مي‌كند، اندوه‌هاي‌ كوچكمان‌ را نمي‌توانيم‌ بر دوش‌ كشيم،ما زير هر غصه‌اي‌ آوار مي‌شويم، توي‌ سينه‌ ما جا براي‌ هيچ‌ غمي‌ نيست...
    سلاااااااااااام سحرجونم:heart:

    مسافرت بودم. خوبی عزیزم؟


    :gol::gol:
    :gol:
    آفتاب

    برای من می تابد

    باران

    برای من است که می گرید

    و نسیم

    اگر برای آرامش من نمی وزید

    حتما طوفان می شد

    در فضایی که بذرها را

    با باد برده اند

    در هوایی که قلب ها

    طپش سنگ ها را هم از یاد برده اند !
    سیلام!
    والا درگیریه! دیگه...!
    زیاد وقت نمیکنم بیام!
    امروزم داشتم اخبار میخوندم که گفتم ببینم تو انجمن چه خبره...!
    دانشگات شروع شد؟ خوب هستش؟
    خوش میذگره؟
    کی مارو دعوت میکنی؟
    برو بنده خدا. برو حذف و اضافه اونجا باشی. برو ببین دنیا دست کیه. به ما هم خبر بده دست کیه. بیایم سهم الارث خودمون رو بگیریم.
    سحر کاری نداری؟ می خوام برم بخوابم. اونجا رفت و آمد زیاد هستا. نمی خوای به کسی سلام برسونم؟
    سحر جون خواب نداری عزیزم؟ آخ یادم نبود. شبا همیشه ساعت 3 و 4 میومدی. چی بکشم من از دست تو باز؟؟! :cry: :(
    سحر تو دیگه به من نگو آبجی . کلافه شدم اینجا از بس آبجی شنیدم. خب بگو دیگه. جونمون رو به لبمون رسوندی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا