سیلام...!
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟
چه خبرا؟؟
از این طرفا؟
افسرده چنا؟؟؟؟؟
روح که مرحومه دیگه!
کجاش مشکله؟؟؟
من که روحیم مشکلی نداره...
خوب خوبم!
فقط کمی خسته!
وگرنه, انرژی مثبتم همیشه, در خدمت دیگران هست.......
نه !
شکايت نکن
کوه هم که باشد
گاهي
دم غروب که مي شود
انگار دلش مي لرزد ...
به خدا قسم
اصلا انگار طور ديگري ست !
انگار ايستاده مي افتد
ايستاده مي گريد
و ايستاده مي ميرد ...
پس گلايه نکن !
...
از تو چه پنهان
با تمام بي پناهي ام
گاهي ايستاده
در پس همين وجود
در پس همين خنده هاي سرد
در پس همين گريه هاي گرم
هي مي ميرم و زنده مي شوم !
...
سخت است
صبور باشي ...
و در حجم اين سکوت
نـفـسـت بنـد نيـايـد ...!
سلام
خوبین سحر خانوم
راستش چند وقتی هست که وقت پیدا نکردم تا اشعارم تایپ کنم البته جدیداش اما یک خبر خوب واستون دارم قرار شده قسمتی از اشعارم را در کتابی به اسم این روشنای نزدیک از انتشارات سخن گستر چاپ بشه که اسفند این کار انجام میشه انتشاراتش داخل مشهد هم هست.در ضمن یک آفی هم برای من بذارید خوشحال میشم
خوش باشید
...وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...
وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...
فردای اون روز تو رو به خاک می دهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود " ...
.
.
.
ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...!
وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی ...
وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند ...
وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی ...
وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای ...
وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...
دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی ...