آنقدر خاطره دارم
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم
وقتی چشمهایم را می بندم و انگشتان پایم
به منقل زیر کرسی مادربزرگ میچسبد
وقتی از رادیو هر قصهای میشنوم
ظهر جمعه میشود
و چای
از مزارع سیلان تا قهوهخانههای لاهیجان
تنها در استکانهای کمر باریک
طعم چای میدهد
چشمهایم را میبندم و
صدبار جریمه میشوم
خط میخورم
و درخت انار باغچه دلش خون میشود
همینکه میفهمد مدیر مدرسه از شاخههایش
چوب فلک ساختهست
چشمهایم را میبندم و
چقدر خاطره دارم
شنیدهام آدمها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطرههاشان را دوره میکنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود.
لیلا کردبچه