lilium.y
پسندها
3,635

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • گاهی پیش می آید که دلت یک اتفاق خوب میخواهد
    اتفاقی که از روزمرگی نجاتت دهد
    اتفاقی که حالت را خوب کند
    حتا حاضری در هوای یخ زده ی زمستان پیاده قدم بزنی، به هوای اینکه آفتابی
    بتابد و تو را گرم کند
    نمی دانی چه می خواهی
    فقط می گویی منتظر یک اتفاق تازه هستی
    به ترنمی دلبسته می شوی و روزی هزاربار با گوش جان آن نوای موسیقی را می شنوی
    اما باز هم نمی دانی که چه می خواهی
    آشفته و بی قرار هستی
    و باز هم نمی دانی که چه می خواهی
    من راز این بی قراری ات را می دانم
    دلت یک دوست می خواهد
    کسی را که فقط بشود با او چند کلام حرف زد
    شاید هم گاهی دلت یواشکی چیز بیشتری بخواهد
    شاید هم دلت به سرش زده باز عاشق شود ..
    شیما_سبحانی
    به خداحافظی تلخ تو سوگند ، نشد
    که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

    لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لبهایم...
    هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند ، نشد

    با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
    هیچ کس،هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

    هر کسی در دل من جای خودش را دارد
    جانشین تو در این سینه خداوند نشد...

    خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها
    عاقبت با قلم شرم نوشتند :" نشـــد:gol:
    هميشه مقداري دلگرمي داخل جيبت بايد باشد
    ‎که اگر ناگهان در خيابان
    ‎يا در گوشه يک کافه
    ‎يا حتي در خواب
    ‎سرماي نا اميدي به سراغت آمد
    ‎يا بغضي دهانت را تلخ کرد
    ‎دلگرميت را از جيب در بياوري
    ‎گوشه دهانت بگذاري تا ارام ارام شيرينيش در وجودت بپيچد
    ‎يا مثل ژاکتي گرم دور خودت بپيچي و منتظر تابش خورشيد بماني
    ‎دلگرمي هميشه بايد باشد
    ‎و ... واي به تمام لحظه هايي
    ‎که هرچه جيب ها و کيفت رابگردي
    ‎دلگرمي پيدا نکني...!

    ‎همیشه دوستت دارم ها را....
    ‎دلخوری ها را...
    ‎نگرانی ها را....
    ‎به موقع بگویید....
    ‎قدر بدانید" داشتنها " را
    ‎مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است
    درگوشه ای خیره به دیوارم....به چه می اندیشم...
    به نبودنهایی که بودونیست....
    سنگینی این خیرگی دیواررامیلرزاند....
    چه میگذرددراین چشمها.....
    به پاى هم پير نشديم
    تو هنوز مثل روز رفتنت
    و من...
    حالا ديگر مى توانى
    دخترم باشى...
    كامران_رسول_زاده
    نشست توی ماشين، دستاش مى لرزيد، بخارى رو روشن كردم. گفت ماشينت بوى دريا ميده ،
    گفتم ماهى خريده بودم.
    گفت ماهى مرده كه بوى دريا نميده،
    گفتم هر چيزى موقع مرگ بوى اون جايى رو ميده كه دلتنگشه،گفت من بميرم بوى تو رو ميدم؟
    شيشه رو كمى دادم پايين و با انگشتم زدم به سيگار تا خاكسترش بيوفته بيرون.
    گفتم تو هيچ وقت نمى ميرى، لااقل برا من...
    گفت تو بميرى بوى چى ميدى؟
    گفتم تا حالا پرنده به آسمون گره زدى؟
    گفت نه،
    گفتم من بوى پرنده اى رو ميدم كه آسمونش رو گم كرده بود،
    گفتم تو اولين بار منو به آسمونى كه نداشتم گره زدى، من بعد مرگ بوى مه و ابر، بوى بارون بوى ماهِ كامل رو خواهم داد، بوى يه روز برفى رو كه دستات براى هميشه توی جيب هاى پالتوی من گم شد.. بوى جاده هاى تكاب به بيجار، بوى دارچين، بوى تموم كودكانى كه كنار گردنت به خواب رفته بودند، كودكانى كه خواهران كوچك تو و بازمانده هاى لب هاى من از جنگ جهانى بوسيدن ات بود. گفت بس كن اشكم در اومد و ماشين تو بخار نفس هاى گرم و گريه هايش گم شد. ما هيچ وقت بوى همديگر را نداديم
    کاش هفت ساله بودم

    روی نیمکت چوبی می نشستم

    مداد سوسماری در دست

    باصدای تو دیکته می نوشتم

    تو می گفتی بنویس دلتنگی

    من آن را اشتباه می نگاشتم

    اخمی بر چهره می نشاندی و من

    به جبران

    دلتنگی را هزار بار می نوشتم!
    سلام دوستم ممنون خوبم...
    خواهش میکنم :redface:
    و ممنون از شما:gol:
    باد هم نیاید،
    باران هم نباشد،
    قاصدک ها همه محبوس باشند،
    گل ها همه خشک شوند ؛
    باز
    خاطرات نمی خشکد !

    نه باران میخواهد و نه آفتاب؛
    مدام ریشه می دواند . .
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا