lilium.y
پسندها
3,639

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • کاکتوس که باشی چیزایی که از دست دادنشون سخت و دردآور هست رو از دست نمیدی
    یعنی اصلا بدستش نمیاری که از دستش بدی...
    این خودش یه جور خوشبختیه
    این روزها آدم ‌ها جرئت ندارند خودشان باشند. از احساساتشان بهم بگویند ..
    رودر رویِ هم می‌خندند و برای هم از دردها جک می‌سازند در حالی که دلشان خون است ..
    بعد تمامِ فشارهای روحی‌شان میشود پست های کانال های تلگرامی ...
    عکس های لبخندهایی که نهایت تلاششان را می‌کنند تا شاد بنظر بیاید را در اینستاگرامشان می‌گذارند با کپشن هایی دو پهلو ...
    تهِ تهِ حرف زدن ها و اعترافات هم شده پیام ناشناس...
    این روزها آدم ها خودشان را پشت نقاب هایی پنهان کرده اند، نقاب هایی که دیگران دوست داشته باشند...
    بیچاره خودمان از ترس پس زده شدن مدفون شده ایم.
    آدم یک وقت هایی ،
    خودش را برای همیشه جا می گذارد!
    مثلا روی پله های کثیف محل کاری که محترمانه اخراج شده،
    نیمکت های چوبی سبز رنگ یک کافه ،
    رو به روی ویترین مغازه ای توی قیطریه،
    کوچکترین کلاس دانشکده،
    خیابانی که آخرین خداحافظی هایش را کرده !
    کوچه ای که هفت تا سیزده سالگی اش را در آن بزرگ شده،
    پنجره ی خانه ی دختری که اولین عشقش را مال خودش کرده،
    و بعد از آن هر وقت که از آنجا می گذرد ،
    با دیدن ِ خود تنهای خسته اش ،
    دهانش تلخ می شود ،
    وبغض !
    از گلویش بالا می آید.
    آدم،
    یک وقت هایی !
    یک جاهایی ،
    خودش را جا می گذارد .
    آن نیمه از خودش را که در مقابل فراموشی مقاوت می کند ،
    می اندازد همان گوشه کنار
    و برای همیشه می رود ...
    دوستش داشته باشي
    و او
    در دو قدميِ عاشقِ تو شدن
    اين پا و آن پا کند
    و بگويد
    عاشقم نکن
    مي‌خواهم عاقلانه تصميم بگيرم
    شايد با آدمِ آسان‌تري بروم

    و تو
    عاشقش نکني
    او برود

    مدتي بعد بيايد و بگويد
    چرا عاشقم نکردي
    وقتي مي‌ديدي
    اينقدر عاقلانه اشتباه مي‌کنم ؟

    و تو
    فقط
    به دستش نگاه کني
    و نداني
    اسمِ کاري که کردي
    چه بود ؟


    «افشين يداللهي»
    آخرین فعالیت 3 روز پیش:w05:
    فک میکردم فقط واسه من این مشکل بوجود اومده!!
    تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

    خطا نگر که دل امید در وفای تو بست


    ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

    به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
    حضورش، بهاربود.
    چشمانش قدم زدن در کوچه های پاییز،
    موهای روشنش، تابستان و
    شجاعت و جوانمردی اش، قصه های مادربزرگان پای اجاق زمستان… همه چیز بود .....
    تابستان داغی بود.....
    نه به اندازه داغی که بعد رفتنت بر دل ماند.......!
    انگار با رفتنت تعادل هوا را هم به هم زده ای.....!!
    چند ساعتیست درگیر نوشتن یک نامه ساده ام...!
    کنار حروف نوشته نشده بر کاغذ....!
    گاهی یک دقیقه، یک قرن طول میکشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است...!
    می خواهم برایت بنویسم اما..انگار دیگر نمی توانم....!
    گاهی نوشتن هم مبارزه است...!
    دنیای حروف
    دنیای عجیبیست.....!!
    حرف ها گاهی حرف دارند با خودشان ...انگار فریاد می زنند....!
    گاهی ساکتند ....بی حرف....!!مثل حال این روزهای من....
    ساده رفتی...
    و چه ساده بودن و نبودنت را یک الف تا ی مشخص می کند...!
    مثل با تو....بی تو....!
    مثل تمام حرفهایی که بین بودن و نبودت تو در دلم هست....
    از بودن تا نبودنت .....از الف تا ی....!!!
    دلم را تبعید کرده ام که به تو فکرنکنم!
    آدم عاشق هر چقدر فرارکند، راه دوری نمیتواند برود....!
    سلااااااام کجایی بانو دلمون برات تنگ شده:cry:
    نمیدونم چی شده بعد کلی کلنجار رفتن آنلاین میشم و میتونم به پیجم و پیاما دسترسی داشته باشم بازم چک میکنم عزیزم
    امشب دلتنگم......
    تو بودی....؟
    تو بودی...!
    اما ...
    اما ...
    اما آرزو کردم کاش همین حوالی بودی....
    یکی از همین روزها ...
    چمدانم را که مدتهاست آماده است....
    برخواهم داشت .....
    و خواهم رفت .....تمام افق های بی تو را پشت سر خواهم گذاشت ....
    خواهم رفت از فصل بهار......
    b/
    وقتی سایه ها بوی انسانیت نمیدهند...
    همان بهتر که سایه ای بالای سرت نباشد,
    اینجا برای "حوا" بودن "آدم" کم است..!
    فردا خیلی دیر است ،
    از همین "لحظه" شروع کن !
    نباید بگذاری عقربه ها دُورت بزنند ؛

    دست ببَر در ذهنت ؛
    هر چه افکارِ منفی دارد ، خالی کن!
    باید جا برای احساساتِ خوب باز کنی.

    خاطرات مُرده ی زیادی
    روی دستت باد کرده است!
    تمامِ کهنگی ها را باید خاک کنی.

    پروانه های زیادی درتو
    سر از پیله در آورده اند؛
    وقتِ آن است که از خودت آزاد شو!

    به پرواز با بال های شکسته
    ایمان داشته باش...
    روح من...
    مدتهاست که درستاره ای
    دیگر زندگی می کند
    به دورازتمامی قانون هایی که
    روی زمین برای زندگی
    ساخته اند وروزی هزاربار
    آدم درونش می میرد
    در سرزمینی که از اینجا
    خیلی خیلی کوچکتروگردتراست
    چند قدم که برداری چندین
    بارخورشیدوماه هم دیگررا
    می بوسند
    آنجاهیچ فاصله ای معناندارد
    یک قدم دورترشو تاهزارقدم
    به آغوشت نزدیکترشوم...
    کوچه به کوچه ی شهر را
    جستجو می کنم...
    حتی اگر شده
    خانه به خانه می گردم...
    آخر کسی باید
    نشانی چشم هایت را بداند یا نه!
    رفیق...
    وقت هایی که خوشحالی رو کاری ندارم...
    ولی....
    ناراحتی هات نصف نصف...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا