من از هراس این شب برهنه
ز رعدو برق آسمان کهنه
و از حسار ابرهای تیره
به جسم پاک تو پناه می برم
تا که موج گیسوان تاخته ات
بشود،حریم امن این تنه برهنه ام...
وقتی حرفی برای گفتن نیست باید سکوت کرد و در منجلاب فرسودگی فر و رفت و ارام تن سپرد به باد هایی که از شمال غربی می آیند
به تمام روزهای رفته لبخند می زنم چون چیزی برای از دست دادن نداشته ام هیچگاه......
.....