اشک رازيست
لبخند رازيست
عشق رازيست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقام بود.
□
قصه نيستم که بگوئي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...
من درد ِ مشترکام
مرا فرياد کن.
□
درخت با جنگل سخن ميگويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن ميگويم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ريشههاي ِ تو را دريافتهام
با لبانات براي ِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهايات با دستان ِ من آشناست.