تو یه پاساژ راه میرفتم که یهو خوردم به یه نفر و اون افتاد زمین سریع رفتم بلندش کنم و گفتم واقعا عذرخواهی میکنم و وقتی دستشو گرفتم دیدم طرف از این مجسمه های مانکنی هست که جلوی مغازه میذارن. اطرافمو که نگاه کردم دیدم یه یارو داره بهم نگاه میکنه و یه لبخند تمسخر هم رو لباشه. بهش گفتم خنده داره من فکر کردم آدمه. یارو چیزی نگفت خوب که دقت کردم دیدم همونم یه مانکن دیگه است :|... فشار امتحاناست ... وگرنه من اینطوری نبودم ....
دلم نه عشق میخواهد، نه دروغ های قشنگ.....
نه ادعاهای بزرگ ، نه بزرگهای پر ادعا...
دلم یک فنجان قهوه داغ میخواهد؛
یک دوست که بشود با او حرف زد و بعد پشیمون نشد.