این روزها …
بیشتر از قبل حال همه را می پرسم…
سنگ صبور غم هایشان میشوم….
اشک های روی گونه هایشان را پاک می کنم….
اما…
یک نفر پیدا نمیشود که دست زیر چانه م بگذارد
سرم را بالا بیاورد و بگوید:
حالا تو برام بگو
چی شده ؟؟؟
بهانه هایت برای رفتن چه بچه گانه بود
چه بیقرار بودی زودتر بروی
از دلی که روزی بی اجازه وارد آن شده بودی…
من سوگوار نبودنت نیستم !!
من شرمسار این همه تحملم…
قهوه را خورد و فنجان را شکست
چای را نوشید و لیوان را شکست
عاشقش بودم، دل من را شکست
او نمک خورد و نمکدان را شکست
حال، او هست لایقِ آنچه که هست
لایقِ بودن با آدمهای پَست
من هم مست از مِی و سیگار بدست
زیرسیگاریم کجاست؟!
یادم آمد، لعنتی آنرا شکست!
پُر زِ خاکستر شده این قاب عکس..
راستی عکسمان را یادت هست؟؟
این یکی به دست من خواهد شکست…!
گمان مبر که دل از عشق تو سیر شده
دلم به پنجره فولاد تو زنجیر شده
یکسال شد که نیامدم به پابوست
ولی به وسعت یک عمر برای من دیر شده
چه حال عجیبیست آن لحظه ی اذن دخول
که شاه و گدا همه پیش تو سر به زیر شده
تو ضامن من باش واین بار هم دست من برگیر
دوباره حال زمین وزمانه ام نفس گیر شده