• ما بلد نيستيم از خدا
    استفاده کنيم
    مثلاً گلدانش را آب بدهيم
    موهاش را نوازش کنيم
    لب‌هاش را ببوسيم
    دستش را بگيريم در خيابان
    نازش کنيم شب‌ها
    تا آرام بگيرد
    برای دوزار
    خرجش می‌کنيم
    قهر می‌کند
    می‌رود ...




    *****************
    دلم می خواست لای آدمها مثل ورق بازی جوری بُر بخورم،
    که کسی
    نفهمد چه حالی هستم!
    در بوی نارنجی پیرهنت
    تاب می‌خورم
    بی‌تاب می‌شوم
    و دنبال دست‌هات می‌گردم
    در جیب‌هام
    می‌ترسم گمت کرده باشم در خیابان
    به پشت سر وا می‌گردم
    و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم.
    نارنجی می‌خوانم بیایی
    و خدا تب کرده است
    همه‌ی این اتاق را
    صورتی می‌دوم بشنوی
    مربع به مربع دوست داشتنت را می‌‌شمارم
    هنوز دل دل می‌کند
    در چشم‌هام
    بی قرار می‌شود
    آخر خدا و اینهمه دلتنگی؟
    من که حلقه حلقه به تنت پیجیده بودم!
    من
    تو را
    صورتی می‌بوسم
    تو مرا سبز و آبی بباف
    يک رج سبز
    يک رج آبی
    يا هر رنگی دوست داری
    اگر خواستی
    همه را نارنجی بزن.


    سبز يا آبی؟
    گناهــانــم را دوســــت دارم!!


    بیشتــر از تمــام ِ کــارهـــای خــوبــی کــه کـــرده ام ...




    مــی دانــی چـــرا ؟!


    آنهـــا واقعـــی تریــن انتخــــاب هـای مــن هستـنــــد ...!!
    گــويــی پــدر ژپتــوی نجــار


    از ســرمــا،


    پينــوکيــوی عــزيــزش را


    در اجــاق مــی ســوزانــد،


    اينگــونــه کــه تــو مــرا . . .
    ...شايد محال نيست
    آن کس که درد عشق بداند
    اشکي بر اين سخن بفشاند
    اين سان که ذره هاي دل بيقرار من
    سر در کمند عشق تو، جان در هواي توست
    شايد محال نيست که بعد از هزار سال
    روزي غبار مارا ، آشفته پوي باد
    در دوردست دشتي از ديده ها نهان
    بر برگ ارغواني
    پيچيده با خزان
    يا پاي جويباري
    چون اشک ما روان
    پهلوي يکدگر بنشاند
    ما را به يکدگر برساند
    فریدون مشیری
    گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
    شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
    من و تو ، آن دو خطیم ، آری - موازیان به ناچاری -
    که هر دو باورمان ز آغاز ، به یکدگر نرسیدن بود
    ادامه :دی
    ای که همه وجودت هستی من است و ای که همه خوبیهایت را در وجود
    خود احساس می کنم و همیشه صدای مهربانت را در سبزه زار ذهنم تداعی
    خواهم کرد . امشب از جنگل سبز چشمانت خواهم گذشت و همیشه نگاه
    زیبایت را در اعماق قلب خویش زنده نگاه خواهم داشت و هر بار با یاد تو و به
    عشق تو از آن جنگل سبز و پهناور برای همیشه بوته ای از یاس به یادگار ٬
    در قلب خویش خواهم کاشت .
    ای خاطره سبز من ٬ با تمام وجود ٬ گلبرگهای یاس عشقت را آبیاری خواهم
    کرد و تا ابد سرزمین سبز عشق را با یاد تو آباد خواهم ساخت و تا همیشه
    عاشقانه دوستت خواهم داشت و در آن تاریکی شب عاشقانه به یاد تو
    می اندیشم و آرام و بی صدا به خواب همیشگی سفر خواهم کرد .
    چشمان زیبایت را دوست دارم ای اوج هستی .
    ای که تمام خاطراتم در قلب سبز و زیبایت تداعی می شود .
    امشب از آسمان نیلی دلم با تو سخن می گویم و بارها نامت را به
    زبان می آورم .
    ستارگان را همچو مرواریدهای درخشان به تو تقدیم می کنم و همچو
    آهوی خسته به جنگل سبز چشمانت پناه خواهم آورد .
    از جنگل سبز چشمانت عبور می کنم و عاشقانه به باغ دلت پناه می آورم
    و وجود شقایقهای سرخ را همچو ستارگان آسمانی باور می دارم و مانند
    نگینهای درخشنده رهسپار آسمان آبیت می شوم .
    نازنین ٬ امشب به سراغت خواهم آمد و ستارگان آسمانی را همچو نگینهای
    درخشنده در دستانت خواهم گذاشت .
    غمگینم همانندِ مادري كه كودك بیمارش با لبخند به او میگوید:








    امسال، سین هشتم سفره ي ما سرطان من است...








    بعضی چیزها را " باید " بنویسم





    نه براي اینكه همه " بخونن " و بگن " عالیه "





    براي اینكه " خفه نشم "





    همین !!
    غمگینم همانندِ مادري كه كودك بیمارش با لبخند به او میگوید:





    امسال، سین هشتم سفره ي ما سرطان من است...





    بعضی چیزها را " باید " بنویسم



    نه براي اینكه همه " بخونن " و بگن " عالیه "



    براي اینكه " خفه نشم "



    همین !!
    غمگینم همانندِ مادري كه كودك بیمارش با لبخند به او میگوید:





    امسال، سین هشتم سفره ي ما سرطان من است...





    بعضی چیزها را " باید " بنویسم



    نه براي اینكه همه " بخونن " و بگن " عالیه "



    براي اینكه " خفه نشم "



    همین !!
    غمگینم همانندِ مادري كه كودك بیمارش با لبخند به او میگوید:








    امسال، سین هشتم سفره ي ما سرطان من است...








    بعضی چیزها را " باید " بنویسم





    نه براي اینكه همه " بخونن " و بگن " عالیه "





    براي اینكه " خفه نشم "





    همین !!
    غمگینم همانندِ مادري كه كودك بیمارش با لبخند به او میگوید:








    امسال، سین هشتم سفره ي ما سرطان من است...








    بعضی چیزها را " باید " بنویسم





    نه براي اینكه همه " بخونن " و بگن " عالیه "





    براي اینكه " خفه نشم "





    همین !!
    روی حرفم، دردم با شماست
    اگر زنی را دیگر نمی خواهید
    یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید
    به او مردانه بگو داستان از چه قرار است
    آستانه ی درد او بلند است
    یا می ماند یا می رود
    هر دو درد دارد
    اینجا زمین است
    حوا بودن تاوان سنگینی دارد...!!!
    وقتی فهمیدی قرار نیست با هر زن یا دختری که دوست شدی، به رختخواب بری ؛ هر وقت یاد گرفتی بدون توقع دوستی کنی ؛ هر وقت فهمیدی هر کسی که دوستت شد ، دوست ‌دخترت نیست و برای جواب سلامش باید به یک علیک محترمانه فکر کني نه به پیدا کردن یک مكان خالی ؛ اونوقت میتونی روی همراهی و همدلی یه دختر به عنوان جنس مخالفت حساب کنی...!!!
    چک چک آمدنت را


    ناودان می خواند


    آهنگ قدم هایت را تندتر کن!


    زمین تشنه ی توست ....!
    בُنـیـآے مـَלּ בر لـَبـخـَنـבهـآے تــُو




    لــَمس کـَـرבלּ احسـآسـَت


    گرفـتـَלּ בستـآنـَت خُلـآصــﮧ میشـَوב


    ....بــِﮧ هـَمیـלּ سـآבگــے
    خودت باش، آن خودی که وحشی‌ست ؛


    که دلش به حال کسی نمی‌سوزد !
    که لذت را ، نه جرعه‌جرعه که با ولع؛ سر می‌کشد !!
    نقاب چاره‌ی کار نیست..
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا