نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...
پاک میکنم از صفحه افکارم ؛ترس را ، هیاهو را
و مینویسم دوباره ؛ شور را ، جوانی را
به یکباره تازه میشوم
صورتم برق میزند از نور خدا
و دلم باز میگیرد زمانی که ؛
خاطرم میرود به آسمانِ هراسِ دیروز
میترسم که مبادا خاموش شود این چراغ روشن بیداری
من هر ثانیه با این کشمکشها میمیرم و جان میگیرم
نمیدانم از چیست که دلم این چنین تشویش دارد
خدایا سمت تو می آیم ، سمتت اینجا نیست مگر؟؟؟؟
که نمیبینم نه از تو ، نه از آرامش هیچ اثر؟؟؟
اوه اوه اونو برداشتی منم میخواستم بردارم داغون بود منصرف شدم:دی
ببین اطلاعات کن و سولقان رو بجاش بزن که ویکی پدیا هم داره چون تابع همونه برای شهرای دیگم همینطوریه بخشش رو در نظر میگیرن