بابايي اگه يادت باشه من كنار خيابون بودم و گذاشته بودندن...
در آن روز باراني آبجي سارا اومد و من را به خانواده شما آورد.
شما با اين كه مامان برا ما نگرفته بودي يك تنه همه مان را بزرگ ميكردي.
اما مدتي انگار مارو تنها گذاشتي رفتي خارج

اما همين كه من رو از مرده شدن كنار خيابان نجات دادي بسيار سپاسگزارم.
خاطرات مربوط به سال 85-86
زنگ تفريح
خانواده ما در ايران انج!