بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران/ کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد / داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت / گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد/ از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت /اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل/ بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت/ باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران