black banner
پسندها
1,185

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ب خاطر کنکوره و ...هست
    منم همینطور بودم زمان کنکور 4بار شیشه عینکم رو عوض کردم
    میدونی از چند به چند رسید؟!
    یکیش 5. بود یکیش 25.

    شد:
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    1.5.....1.25
    + آستیگمات!!!!!!


    نمیدونم..اما از همون سال ب بعد
    دائم العینک شدم...بهش عادت کردم


    تو هم زود برو شماره ش رو اگه تغییر کرده عوض کن
    سردرد هات هم ممکنه برا همین باشه
    چشمات هم خسته نکن زیاد
    خوبه...میدونم تو این رشته موفق میشی
    آره کم از 1 مهندس هم نداری
    بگو آره مهندسم
    خودش راضی نبود ازش
    نمیدونم والا...

    اما ب نظرمن رشته شیرینیه...
    اما متأسفانه مهندس شیمی از شیمی بدش میاد


    چـــرا؟؟؟؟

    چون وقتی میاد این رشته خیال میکنه با درس شیمی سر و کار داره
    اما وقتی میفهمه چیه ....این شکلی میشه:eek:

    هرجا هم میره مردم خیال میکنن داره شیمی میخونه
    و باید برا همه توضیح بده رشته ش با شیمی فرق داره ...

    نمیخوام بد رشته ت رو بگما ...نه..اتفاقا من خ دوستش داشتم
    و درس مورد علاقه م تو دبیرستان بود ب همراه زیست

    با مورتیمر هم دوران خوشی داشته باشی
    آره من عاشق مورتیمر بودم
    من دوم دبیرستان ک بودم مورتیمر رو میخوندم
    داداشم رشته شیمی بود کتابش رو داشت
    منم ب عشق اون عشق شیمی بودم
    اما خودش این عشق رو از سرم انداخت و فرستادم این رشته!!!


    ببخشید یاد حال و هوام با مورتیمر افتادم!!!
    کتاب خوبی هست راحت میشه هضمش کرد
    خصوصا مطالبش رو قبلا خوندی..
    البته ما 1شیمی عمومی بیشتر نداشتیم.
    حجم مطالب درسی منظورته؟؟؟
    اگه آره...
    این تازه اولشه
    ترم اول خ وحشتناکه
    نمیدونی چی ب چیه
    اما از ترم 3 ب بعد اوضاع کامل تو دستته!
    داداش خسته نباشی.
    یونی خوب بود؟
    تعریف کن ببینم از حال و هوای این روزهای اولت ببینم....؟
    لقمان حکیم(ره)پسر را گفت:امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندی بنویس. شبانگاه همه آنچه را که نوشتی بر من بخوان انگاه روزه ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه پسر هر چه نوشته بود خواند. دیر وقت شد وطعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد وپسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود نوشت وتا نوشته را برخواند آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم هیچ نگفت شب پدر از او خواست تا کاغذها بیاورد و نوشته ها برخواند . پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم.لقمان گفت: پس بیا و از این نان که در سفره است بخور و بدان که روز قیامت آنان که کم گفته اند چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.
    سلام داداش گلم خوبی؟منم خوبم
    داداش اخر مجبور شدم همون ازادبرم علمی کاربردی قبول نشدم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا