"محبوب رازآلود من!
بگو در پس این همه ابر چه میکنی؟ بگو نگاه نگرانت را به کدام سو دوخته ای و به چه می اندیشی؟ وقتی که من مدعی عشق تو فراموشت میکنم و لابهلای صفحه های زندگی جا میمانم، دیدهای.
میدانم تا به حال صد هزار بار مرا و چو مرا در این حال دیدهای.
روزهای بی سایه و شب های بی ستاره ام را دیدهای.
شرم می کنم که بگویم دل در سر زلف تو دوخته ام.
این گونه لحظه هایم را بی تو به سر میکنم ناگهان میبینم که چقدر بی تو رفته ام بی آن که لحظه ای نگاه کنم به پس خود...
کدامین جاده ... کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟
...
هر چند گاهی سرکش و کفرآلود می روم و هیچ درنگی نمی کنم،
اما اینجا در نزدیک ترین نقطه به قلبم، نقطه روشنی است که همیشه خوابهای دلم را روشن میکند.
که وقتی روزهای بی سایه و شبهای بی ستاره گم میشوم، راه را روشن می کند و درخشش همیشگی اوست که این چنین عاشق نگاهم داشته.
عزیز!
این نقطه را نورانی تر کن!
تو می توانی.
دست های تو به من میبخشد راز عشق و مستی...
کدامین جاده... کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟..."