باران می بارید
از سر دلتنگی
چترها را بستیم
زیر باران رفتیم
همه از عشق و زیبایی باران گفتیم
و کمی خیس شدیم
... باران می بارید
کودکی آنسوتر
همه تن جمع شده
و به خود می لرزید
جامه بر تن نداشت
اشک در چشم و دعا بر لب داشت
آرزویش این بود...
یا که باران نبارد
یا که چتری می داشت.
باران می بارید
باران زیبا نیست
چشم آن کودک زار، روز و شب بارانیست