این از خانم نظر آهاری هست،اما من این رو الان مخصوص خودت مینویسم!
شايد مرا ديگر نشناسي،
شايد مرا به ياد نياوري.
اما من تو را خوب مي شناسم.
ما همسایه شما بودیم
و شما همسایه ی ما
و همه مان همسایه خدا.
...
تو ، شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی .
آسمان را روی سرت می گذاشتی
شب تا صبح
از اين ستاره به آن ستاره مي پريدي
و صبح كه مي شد در آغوش نور به خواب مي رفتي.
اما هميشه خواب زمين را ميديدي
...
دلت می خواست به دنیا بیایی .
و همیشه این را به خدا می گفتی.
و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد .
من هم همین کار را کردم ،
بچه های دیگر هم ؛
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ،
ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم نه همسایه ی خدا .
ما گم شدیم و خدا رو گم کردیم...
دوست من ،
همبازی بهشتی ام !
نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده.
هنوز آخرین جمله ی خدا توی گوشم زنگ می زند : از قلب کوچک من تا تو یک راه مستقیم هست ، اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو از دلت شروع کن.
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم...!