مبصر امروز چو اسمم را خواند
بي خبر داد کشيدم غايب
رفقايم همگي خنديدند که جنون گشته به طفلک غالب
بچه ها هيچ نمي دانستند که من اينجايم و دلم جاي دگر
دل آنها در پي درس و کتاب
دل من در پي سوداي دگر
از پس شيشه عينک استاد ، سرزنش وار به من مي نگرد
باز از چهره من مي خواند که چه ها بر دل من مي گذرد
ميکندمطلب خود را دنبال
بچه ها عشق گناه است ، گناه