دور تر از چشمان تو
بر بلندای انبوهی از چراهای نا ممکن ایستاده ام
و فکر می کنم،تو...کجایی؟
دیر زمانی ست که در سکوت این همه چراغ
اشعار فراموشی ام را به دست باد سپرده ام
تا از آنها گردابی سازد برای فرو بردن تو.
تا برایی از این همه روزمرگی.
از این همه تکرار.
دستم را بگیرو با من بیا...
به من بگو کدام راه ناممکن از کنار تو می گذرد؟
(ممکن ها را دوست ندارم.)
به من بگو کدام حرف ناجنس تو را به سخره می گیرد؟
(زیبا سرودن از من گذشته است)
به من بگو دخترک بینوای قصه ی تو از میان کدام مصیبت پاییزی جان سالم به در میبرد؟
(از میان باغ های بهاری گذشتن ...)
بر بلندای انبوهی از چراهای نا ممکن ایستاده ام
و فکر می کنم،تو...کجایی؟
دیر زمانی ست که در سکوت این همه چراغ
اشعار فراموشی ام را به دست باد سپرده ام
تا از آنها گردابی سازد برای فرو بردن تو.
تا برایی از این همه روزمرگی.
از این همه تکرار.
دستم را بگیرو با من بیا...
به من بگو کدام راه ناممکن از کنار تو می گذرد؟
(ممکن ها را دوست ندارم.)
به من بگو کدام حرف ناجنس تو را به سخره می گیرد؟
(زیبا سرودن از من گذشته است)
به من بگو دخترک بینوای قصه ی تو از میان کدام مصیبت پاییزی جان سالم به در میبرد؟
(از میان باغ های بهاری گذشتن ...)