صدایم کرد نگاهش نکردم
خواهش را در نگاهش دیدم و برنگشتم
چه عاجزانه از من می خواست بمانم
اما من همچنان می رفتم
همانند دختر خورشید که می آید اما نمی ماند
ناز می کند هر چند نیازش کنند
.....
عاقبت از کوچه های گیسوانم که رد شد دستان گرمش
لطافت را دیدم در احساسش
و آشتی کردم
و من با بهار آشتی کردم.....