مــثل کتاب فــراموش شده اي
که روي نــيمکت يک پارک سوت و کور ،
بــاد ديــوانه ،
نــخوانده ورقــش مــيزند...
هر ورقــش ،
بــيت بــيت غــزلش ، قــصه ی من...
حرفهای زیادی بلد نیستم من تنها چشمان تو را دیدم وگوشه ای از لبخندت که حرفهایم را دزدید از عشق چیزی نمی دانم اما دوستت دارم کودکانه تر از آنچه فکرش را بکنی
ما معتقديم که عشق سر خواهد زد / بر پشت ستم کسي تير خواهد زد
سوگند به هر چهارده آيه نور / سوگند به زخم هاي سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر مي گردد / مهدي به ميان شيعه برمي گردد
بر شما هم مبارک...مرسی خانوم گل