حرف ها دارم ...
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم...
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است...
کز نهان خلوت خود می زنی آوا...
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر...
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید...
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا...
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟
شعر زیبا از مرد باران سهراب سپهری